جهان از پنجره‌ی اتاق من ‌

0
235
زندگی در شهرها
تصویر، اثر مایکل ولف؛ عکاس آلمانی از آلبوم "زندگی در شهرها"

نسترن کیوان‌پور– یک پُستِ وبلاگی بود راجع به یک عکاس که دقیقا از یک زاویه‌ی ثابت طی یک سال از یک سوژه‌ی ثابت عکس می‌گرفت. فقط یادم است که سوژه مردی بود که شب‌ها در کنار خیابان به انتظار می‌ایستاد. عکس‌ها کاملا شبیهِ هم بود و زندگیِ یکنواخت و تکراریِ همسایه را در مقطعی از شبانه‌روز نشان می‌داد. ‌ با دیدنِ مجموعه‌ی عکس‌ها به این فکر می‌کردم که چرا زندگیِ تکراریِ یک فرد باید برای کسی جذاب باشد یا عکاسی هرشب دوربینش را بردارد و از این حجم از تکرار و یکنواختی تصویری هم ثبت کند!

‌‌حدود یک ماه از قرنطینه‌ی اختیاریِ خانگی می‌گذرد و کم‌کم رفتارِ روزمره‌ی همسایه‌ها برایم جذاب شده. تا لنگِ ظهر خواب هستم و به محضِ تاریک شدنِ هوا انرژی‌ام فوران می‌کند؛ شروع می‌کنم به فیلم و سریال دیدن، کتاب خواندن و چرخیدن در فضای مجازی. ‌ ‌‌جالب‌ترین سرگرمی‌ام هم شده نگاه کردن به ساختمان‌های روبه‌رو از پنجره یا بالکن. همسایه‌هایی که ردی از حضورشان را در فضاهای مختلف خانه‌هایشان می‌بینم؛ آدم‌هایی که از این فاصله، جزئیاتشان مشخص نیست، مثلِ من تا این ساعت خوابشان نبُرده. دورِ میز می‌نشینند، تلویزیون نگاه می‌کنند، کتاب می‌خوانند یا روی بالکن کمی هوای تازه تنفس می‌کنند، به آپارتمان‌های دیگر نگاه می‌کنند و شاید برای ساکنان‌شان داستان‌سرایی. ‌

ساعت از دو صبح که می‌گذرد شروع می‌کنم به قصه گفتن در موردِ همسایه‌ها؛ دختری که توی کُمدش عروسکی سخنگو دارد، پیرمردی که تنها تفریحش این است که صبحِ زود بیدار شود و چای دم کند، زن و شوهری که از یک سیّاره‌ی دیگر به زمین آمده‌اند و هر شب رأس ساعتی معین به دیوارِ روبه‌رویشان خیره می‌شوند، زنِ جوانی که روی بالکن قهوه می‌خورد و به آینده‌ای نامعلوم می‌اندیشد و …

بورخس در یکی از داستان‌هایش می‌گوید: “در سرزمینِ بیابانی در ایران، بُرجی‌ست بس بلند از سنگ، بدونِ دری و پنجره‌ای. در این سلولِ مُدور، مردی به نظرم می‌آید که شعری بُلند برای مردی می‌سُراید که در سلولِ مُدوری دیگر، شعری می‌سُراید برای مردی در سلولِ مُدوری دیگر.. این سِیر پایانی ندارد و هیچ‌کس نمی‌تواند آن‌چه را که این زندانیان می‌نویسند، بخواند.”

احساس می‌کنم کرونا ما را در خانه محبوس کرده است. از آن زندان‌هایی که بورخس توصیفش کرده؛ برای همسایه‌ی روبه‌رویی داستانی می‌گویم در ذهنم و او برای همسایه‌ای دیگر داستانی می‌گوید در ذهنش و همسایه‌ای دیگر نیز. هیچ‌کس نمی‌تواند آن‌چه را این همسایه‌ها می‌‌‌گویند بشنود و این سِیر پایانی ندارد.