مرتضی رویتوند– به سن جوانی که رسید میخواست پرواز کند اما نمیتوانست. چند باری تلاش کرد اما نتوانست. کمی غصه خورد، تکانی به خودش داد اما پرواز نکرد.
با عزمی جزم بالای یک تختهسنگ رفت و خودش را پرتاب کرد. چندان محکم به زمین نخورد اما پروازی هم در کار نبود. با خانوادهاش صحبت و آنها را متقاعد کرد که به یک کلاس خصوصی گرانقیمتِ پرواز برود، دوره کلاس را به طور کامل گذراند اما باز هم نتوانست پرواز کند.
با پیشنهاد پسرعمویش همه کتابهای موسسه پَرَمچی را خرید، خیلی هم گران بود. دورههای این موسسه را هم گذراند اما نتوانست پرواز کند. در تلویزیون تبلیغ یک موسسه دیگر به نام «گاپ» را دید که در واقع مخفف گروه آموزشی پرواز بود. تصمیم گرفت که به کلاسهای این موسسه هم برود.
یکسالی هم در این دوره بود اما نتوانست پرواز کند. دیگر داشت بیخیال پرواز میشد که تبلیغ دیگری در تلویزیون دید. «کجا پرواز کنیم؟ پرواز کاران خوب، چی؟ پروازکاران خوب، کجا؟ پروازکاران خوب.»
در این دوره هم شرکت کرد اما این موسسه هم کارساز نبود. خانودهاش به او گفتند که در کارهای دیگر انرژی بگذارد اما او تصمیم گرفته بود پرواز کند.
به توصیه یکی از دوستانش از یک جادوگر معروف طلسمی گرانقیمت خرید اما بعد چند ماه فهمید آن طلسم هم فایدهای ندارد. از افسردگی رو به اعتیاد آورد. بعد مدتی هم در یک کمپ، اعتیادش را ترک کرد و باز هم پرواز نمیکرد.
دو سال هم به یک دانشگاه پرواز در خارج از کشور رفت و وقتی فارغالتحصیل شد هنوز نمیتوانست حتی یک متر هم پرواز کند.
یک رژیم غذایی مخصوص پرواز را طی چند ماه گذراند اما باز هم پرواز نکرد که نکرد. به یوگادرمانی رو آورد و با این که یوگا را خوب آموخته بود اما پرواز نیاموخت.
تا اینکه با حالی نزار نزد دوست قدیمیاش رفت که از کودکی از او خبر نداشت. شرح حالی از زندگیاش برای دوستش تعریف کرد و سرش را بر روی شانه دوستش گذاشت و ساعتی گریست.
دوستش نگاهی به او کرد و با تعجب گفت: «قورباغهها که پرواز نمیکنند»!