روایتِ ۶۰ سال زندگیِ ننه نساء در کوهستان

0
197

وحید صالحی– مسیر زندگی ما گاهی به سادگی عبور کردن یا نکردن از یک راه یا رسیدن و نرسیدن به یک قطار جور دیگری رقم می‌خورد. گاهی هم تصمیماتی بزرگ‌تر این مسیر را عوض می‌کند؛ مثل زندگی «ننه نساء» که در ۱۷ سالگی تصمیم می‌گیرد پس از ازدواج با همسرش به کوهستان برود و از آن موقع تا حالا که ۶۰ سال می‌شود را همانجا زندگی کند.

حالا این روایتی چند کلمه‌ای از سال‌هایی طولانی است که ما فقط آن را می‌خوانیم اما «ننه نساء» آن را زندگی کرده، خودش می‌گوید سخت گذشته خیلی سخت در حدی که وقتی به این پیرزن مهربان و خنده‌رو می‌گویم اگر به ۱۷ سالگی برگردی باز هم حاضری همین مسیر را انتخاب کنی؟ لبخندی می‌زند و می‌گوید «دیگر جان ندارم حتی اگر باز هم جوان شوم…»

ننه نساء اینترنت را نمی‌شناسد

«ننه نساء» جایی همین نزدیکی کرج زندگی می‌کند، نزدیکتر از آنچه فکرش را بکنید اما این نزدیکی باعث نشده در این سال‌های پرمشقت زندگی از نعمت برق و آب و گاز و تلفن و … برخوردار باشد و هنوز که هنوز است با این چیزها غریبه مانده مثل وقتی که می‌گویم ننه می‌دانی اینترنت چیست؟ یک لیوان چای خوشرنگ آتیشی تحویلم می‌دهد و می‌گوید: «سواد که ندارم نه خواندن نه نوشتن نه شمردن…»

باید کوهنورد یا چیزی در این مایه‌ها باشی تا پی ببری همین نزدیکی‌ها یک نفر اینطور زندگی می‌کند. برای ملاقات با «ننه نساء» حدود ۲۰ دقیقه در جاده چالوس رانندگی کردم محدوده آدران وارد یکی از فرعی‌های جاده خاطره‌ها شدم، از پلی که روی رودخانه کرج زده بودند عبور کردم و پس از رد کردن چند خانه و کوچه باریک از یک مسیر خاکی تا پای کوه رفتم. بعد از آن دیگر برای ماشین جایی نبود و پیاده به کوه زدم.

یک مسیر باریک در دامنه کوه پیش رو داشتم که اطرافش پر از درختچه‌های سماق بود. یک طرف آن هم دره‌ای تقریباً با شیب تند و خطرناک بود که رودی کوچک پایین آن جریان داشت، هر چه پیش می‌رفتم رودخانه کرج محو و سر و صدای جاده چالوس هم کمتر و کمتر می‌شد تا جایی که دیگر سکوت مطلق بود فقط گاهی صدای باد در علف‌های انبوه خشک دامنه کوه می‌پیچید.

بعد از نیم ساعتی پیاده‌روی اولین نشانه‌های خانه پیرزن قصه ما خودنمایی می‌کند؛ چند درخت نحیف آلبالو و سیب در امتداد مسیری که پیموده بودم تلاش می‌کردند بگویند اینجا ورودی یک خانه است.

بوی آتش و دمپخت «ننه نساء» در فضای خانه‌اش پیچیده بود، یک چنار بزرگ، یک گردوی تنومند و یک درخت گیلاس پیر نمای خانه را به طور کامل پوشانده بود، به استقبالم آمد خوش‌آمدگویی گرمی داشت گویی سال‌هاست من را می‌شناسد، راهنماییم کرد روی تخت چوبی کنار اجاق که سال‌ها آنجا آتش روشن کرده بود بنشینم و خودش رفت تا وسایل پذیرایی را بیاورد. سکوت مطلق هنوز امتداد داشت فقط صدای شرشر آب باریکه‌ای که با لوله از چشمه کوچک بالای کوه تا خانه‌اش کشیده بود می‌آمد. با یک قوری برای آماده کردن بساط چای آمد که گفتم ننه مزاحمت نمی‌شوم فقط می‌خواهم کمی با شما حرف بزنم و گفت و گوی ما آغاز شد…

۶۰ سال است در کوه زندگی می‌کنم

«ننه نساء» اینطور شروع کرد: «در دُروان به دنیا آمده‌ام، من آخرین فرزند خانواده‌ام هستم، شش خواهر و برادر بودیم و وقتی ۱۷ سالم بود ازدواج کردم و با همسرم آمدم اینجا، همسرم می‌گفت پدرش هم همینجا زندگی می‌کرده و شاید از ۱۵۰ سال پیش اینجا سکونت بوده است که ۶۰ سال آن سهم من شده، یعنی ۶۰ سال است که همینجا زندگی می‌کنم.»

در حالی که با آتش سرگرم است می‌گوید: «همینجا هر سه پسر و هر دو دخترم به دنیا آمدند و پدرشان هم چند سال پیش عمرش را داد به شما، بچه‌ها را با مشقت زیاد بزرگ کردم، خیلی سختی کشیدم؛ بچه‌ها حالا زندگی خودشان را دارند. انقدر کار کرده‌ام که دیگر نمی‌توانم مسیر اینجا تا ده را بروم.»

آتشش کمی گر گرفته و خیالش راحت می‌شود و ادامه می‌دهد: «زندگی ما همینجا بود و دیگر جایی نبود برویم، زمستان‌های سردی در طول این ۶۰ سال دیدم البته الان دیگر مثل قبل نیست مثلاً آن سال‌های اول آنقدری برف می‌آمد که تا پشت بام می‌رسید اما دیگر اینطور نیست.»

گاهی گرگ به زندگی ننه نساء سرک می‌کشد

به آن بالای کوه نگاهی می‌اندازد و می‌گوید: «بعضی وقت‌ها می‌شد گرگ تا همین نزدیکی می‌آمد. البته شاید حالا هم بیاید ولی نشده تا داخل محدوده بیاید، چند باری هم مار حیوان‌هایمان را نیش زده.»

«ننه نساء» که از دار دنیا فقط چند گاو و مرغ و چند درخت گردو و سیب و گیلاس و آلبالو و همین خانه که به  زور می‌شود نامش را خانه گذاشت دارد به آرامی لیوانی را بر می‌دارد تا به آن آبی بزند و برایم چای بریزد. می‌گوید: «این آب را می‌بینی؟ تا چند وقت پیش نبود و باید از دره پایین می‌رفتم و آب می‌آوردم اما حالا این لوله کارم را راحت‌تر کرده و همیشه آب دارد.»

آخرین روزهای بهار است هوا کمی به تابستان میل دارد اما نمی‌توانم به این فکر نکنم که این زن رنج دیده چطور زمستان‌های سرد را اینجا سپری کرده و می‌کند. می‌گوید: «داخل خانه کرسی دارم و با همان ۶۰ زمستان را دیده‌ام.»

اگرچه خودم جواب این سوالم را می‌دانم اما از «ننه نساء» می‌پرسم تا حالا شده مسئولی گذرش به خانه‌ات بیفتد؟ می‌گوید: «نه تا حالا نشده» می‌پرسم حالا فرض کن یک روز یکی از مسئولان آمد درخواستی داری؟ مشخص است پیشاپیش از گفتن درخواستش خجالت زده شده اما اصرار می‌کنم که می‌گوید: «کاش برق داشتم تا فضای خانه روشن باشد، اینجا مار و عقرب زیاد دارد اگر روشن باشد می‌بینمشان.»

«ننه نساء» چون برق نداشته و خیلی کم به شهر رفته تلویزیون هم خیلی کم دیده است، می‌گوید: «نمی‌توانم ماشین سوار بشوم حالم بد می‌شود و برای همین نمی‌روم، تلویزیون هم ببینم چشمم درد می‌گیرد، از رادیو هم فراری هستم اما خبر دارم که این مریضی(کرونا) آمده و دعا می‌کنم زودتر برود.»

ننه نساء از زندگی فقط سختی‌ها را به یاد دارد

حالا چایی «ننه نساء» دم کشیده و بویش می‌آید، همینطور که برایم چای می‌ریزد می‌گویم ننه خاطره‌ای داری بگویی؟ بالاخره ۶۰ سال اینجا زندگی کرده‌ای؛ می‌گوید: «این ۶۰ سال فقط سختی بود هر روز پاشدم آتش روشن کردم. چای دم کردم. غذا پختم. بچه‌ها را هم با توکل به خدا بزرگ کردیم؛ به درخت‌ها و گاوها رسیدم و….  هر اتفاقی تو این چند سال آن بیرون افتاده اینجا هیچ فرقی نکرد. همین بود که هست…»

حرفی ندارم بگویم، بلند می‌شوم با اجازه «ننه نساء» اطراف خانه‌ای که خستگی از درو دیوارش می‌ریزد و به زور خودش را سر پا نگه داشته چرخی بزنم، نگاهی به اطراف می‌اندازم، دیوارهایی که ریخته، سقف طویله‌ای که آرام آرام دارد نشست می‌کند، درخت‌ گردویی که مریض شده و گردوهایش دانه دانه در حال افتادن و از بین رفتن است و البته به «شب» فکر می‌کنم به اینکه هم باید تا هوا تاریک نشده برگردم و هم اینکه وقتی تاریک می‌شود «ننه نساء» باید مثل تمام عمرش باز هم در سیاهی شب سر کند…

بر می‌گردم برای خداحافظی به همان گرمی که از من استقبال کرده بود بدرقه‌ام می‌کند. در راه بازگشت با خودم فکر می‌کنم کاش می‌شد خواسته «ننه نساء» را برآورده کرد. یک رشته برق یک جوری از یک جایی برایش کشید یا چه می‌دانم یک پنل خورشیدی برایش گذاشت تا خانه‌اش بعد از ۶۰ سال روشن شود تا از مار و عقرب در امان باشد. تا کمی از رنج این همه سال بکاهد کاش…