«ما» زیرِ آوار مانده‌ایم

0
307

اشاره: «حادثه‌ی پلاسکو را یادتان است؟ یادتان است چه درد، غم و رنجی بر سینه‌هایمان سنگینی می‌کرد؟ دردی که هنوز هم وقتی تصاویرِ آن صحنه‌های دلخراش را می‌بینید، قلبتان را به درد می‌آورد. چهارسال از آن اتفاق می‌گذرد. امروز؛ هفتم مهر، روز آتش‌نشان است و مجالی برای یادآوریِ آن لحظاتِ دردناکی که بر آتش‌نشانانی گذشت که جانشان را برای نجاتِ مردم فدا کردند. بابک علی‌پور؛ آتش‌نشان اردبیلی، همان سال روایتی داشت از این حادثه که امروز بهترین فرصت برای بازگوییِ آن است.»

خاطرات یک آتش‌نشان

بابک علی‌پور

اول

درست در همان لحظاتی که ساختمان قدیمی پلاسکو در تهران بر سر همکارانم آوار می‌شد و یکی از بزرگ‌ترین تراژدی‌های اجتماعی این کشور در چند دهه‌ی اخیر رقم می‌خورد، ما آتش‌نشان‌های ایستگاه شماره‌ی یک سازمان آتش‌نشانی اردبیل در حال حل کردن یک معضل بزرگ در روند کاری خود بودیم و تلاش می‌کردیم به یک راننده‌ی گرامی و عصبانیِ پراید بفهمانیم که جای پارک مقابل در بزرگ ایستگاه آتش‌نشانی، خانه‌ی خاله نیست که ماشینت را بی‌هوا بگذاری و بروی دنبال جواب آزمایش همسر محترمت. بله درست متوجه شدید این دوست عزیز با اینکه در مقابل در ایستگاه آتش‌نشانی پارک کرده بود، شاکی هم بود که چرا بدون اجازه خودرو اش را جابه جا کرده‌ایم تا  اگر خدای‌نکرده حادثه‌ای رخ داد، بتوانیم حداقل، خودروهای آتش‌نشانی را از ایستگاه بیرون ببریم. ایستگاه ما در خیابان مدرس، حد فاصل میدان ورزش و چهارراه امام شهر؛ یکی از شلوغترین خیابان‌های شهر اردبیل واقع شده است و حالا ما باید هر روز تقریبا تا ساعت نُه شب به عموم همشریان عزیزمان که ماشین‌های خود را در مقابل در ایستگاه پارک می‌کنند و با اهل منزل برای خرید به محوطه‌ی بازار تاریخی شهر می‌روند، سر و کله بزنیم که برادر و خواهر گرامی! حتی اگر در حدّ چند ثانیه هم بخواهی پارک کنی، معلوم نیست در آن چند ثانیه چند تا از این پلاسکو ها بر سر آدم‌های داخلش آوار شود.

دوم

 یک ماه پیش بود که خبر رسید شغل آتش‌نشانی با تصویب مجلس شورای اسلامی به لیست مشاغل سخت و زیان‌آور اضافه شده است. البته هنوز تأییدیه‌ی شورای نگهبان برای این مصوبه‌ی مجلس صادر نشده ولی خب آن شب، همه‌ی ما بدون توجه به این موضوع، خوشحال بودیم. در گروه تلگرامی آتش‌نشان‌ها ایران که غوغایی شده بود. مطمئنم خیلی از آتش‌نشان‌ها فداکار و فقیدِ پلاسکو هم همان شب این حسِ خوشحالی را داشتند. بالاخره بعد از ماه‌ها تلاش صنفی می توانستند برای به‌دست آوردن بدیهی ترین حق شغلی خود خوشحال باشند. آتش‌نشان‌ها تا قبل از آن، سختیِ کار نمی‌گرفتند و باید سی سال تمام دودهای سمی محل آتش‌سوزی را استنشاق می‌کردند و سی سال تمام دو روز در میان، شب را بیدار می‌ماندند و بعد احتمالاً در یکی از شیفت‌های کاری خود با آتشی مثل همانی که در پلاسکو بود، مبارزه می‌کردند. حالا بماند که هنوز در بیشتر شهرستان‌ها مثل اردبیل حق شیفت و نوبت کاری ما را پرداخت نمی‌کنند ولی خب این یک پیروزی برای ما بود. پیروزی شیرینی که البته چند روز بعد دیگر به کل یادمان رفته بود. همه چیز جایش را داد به اندوه و نگرانی. در گروه تلگرامی‌مان دیگر هیچ کس تبریک و شادباش نمی‌نوشت و همه می‌گفتند که چرا فلانی از ایستگاه یک حسن آباد تهران از ساعت حادثه به بعد در تلگرام آنلاین نشده و نکند الان زیر خروارها بتن و آهن خوابیده باشد…

سوم

خبر که رسید اول فکر می‌کردیم یک آتش‌سوزی تیپیکال دیگر است که یک مجتمع غول پیکر پایتخت را در برگرفته و باز هم قرار است تا چندین دقیقه دیگر در «گروه تلگرامی آتش‌نشان‌های ایران» عکس‌های «اطفای موفقیت‌آمیز حریق در مجتمع پلاسکو» را بخوانیم و بعد از آن هم عیسی ملکی بیاید و «از ضرورت مقاوم‌سازی مجتمع‌های تجاریِ قدیمیِ شهر» سخنرانی کند و ما هم اصلاً گوش نکنیم. ولی چند دقیقه بعد که درست در مقابل چشم‌های بهت‌زده خانم شریفی (مجری شبکه خبر) و میلیون‌ها نفر از مردم ایران، پلاسکو از درون خالی شد و سقوط کرد، برای چند ثانیه همه بُهت‌زده بودیم. وقتی که آتش‌نشان باشید در همان ثانیه اول می‌فهمید که چه فاجعه‌ای رخ داده و اینکه حتماً چند نفر از همکارانت الان زیر بتُن‌ها، تیرآهن‌ها و سقف‌های آوارشده گیر کرده‌اند. همه ناراحت بودیم و بُهت زده. هر کس از هر جایی خبری گیر می‌آورد با دیگران سهیم می‌شد. حتی همکارانی که در شیفت‌های استراحت بودند هم تاب نیاورده و بیشترشان آمده بودند ایستگاه. عکس‌ها و فیلم‌های بعدی اعصابمان را بیش‌تر خراب می‌کرد. اینکه باز هم عده‌ای راه را باز نکرده‌اند و خانواده‌های همکاران‌مان رفته‌اند ایستگاه‌های همسران، پدران و فرزندان‌شان تا مطمئن شوند که عزیزانشان زنده‌اند. کمی که گذشت دیگر همه‌ی مردم کنارمان ایستاده بودند. پیر و جوان و زن و مرد به ایستگاه می‌آمدند و شمعی روشن می‌کردند برای ابراز همدردی. روز عجیبی بود. انگار یک نخ نامرئی همه‌مان را به هم وصل کرده بود و همه با هم در حال یک عزاداری نامرئی دسته‌جمعی بودیم. روز بعد هم که دیگر شمار افراد حاضر از ده‌ها نفر گذشته بود. صحنه‌های زیبایی بود و در عین حال تاثر برانگیز. من که آن ردیف جلو ایستاده بودم با چشمانم دنبال آن راننده عصبانی پراید روز حادثه‌ گشتم. می‌خواستم بدانم آمده یا نه. نیامده بود ولی مطمئنم که او هم شب قبلش یک بغضی وسط آن همه خبر و فیلم و عکس کرده بود. همین کافی‌ست.

آخر

این چهار بخش قبلی را گفتم تا این را در آخر بگویم که آتش‌نشان‌های ایرانی مدت‌هاست زیر آوارند. آواری از اتفاقات عجیب و غریب که این حادثه پلاسکو فقط باعث شده گوشه‌ای از آن‌ها نمایان شود. بله ما با اینکه یکی از سخت‌ترین کارهای این مملکت را داریم هنوز به طور قطعی نمی‌توانیم از مزایای آن بهره‌مند شویم، هنوز باید با هم‌وطنان‌مان سر مسائل خیلی ساده‌ای که باید رعایت کنند درگیر ‌شویم. هنوز بیش از هشتاد درصد تماس‌ها با سازمان‌های آتش‌نشانی مزاحمت تلفنی است. هنوز نمی‌توانیم به ماموران راهنمایی رانندگی یاد بدهیم که برادر من وقتی حادثه‌ای در یک خیابان شلوغ اتفاق می‌افتد باید کمک کنی تا ما کارمان را انجام بدهیم. هنوز هیچ‌کس اخطار آتش‌نشانی در مورد ضوابط ایمنی را شوخی هم حساب نمی‌کند. هنوز مدیران سازمان‌های ما را با سیاسی‌کاری و فامیل‌بازی انتخاب می‌کنند و آن‌ها هم که نمی‌توانند هِر را از بِر تشخیص دهند وقت و حوصله‌ی پرسنل را با هم مورد عنایت خود قرار می‌دهند و به جای بالا بردن کارایی سازمان خودشان پول بی‌زبان را خرج بنر و تشکر و هزار جور موضوع بی‌ارزش دیگر می‌کنند و خیلی از این هنوزهای دیگر.

بله. «ما» هنوز زنده زیر آواریم خانم‌ها و آقایان. فقط جان مادرتان تکذیبمان نکنید.