این رویا کدام رویا بود؟

0
320

رحیم خستو – یاداشت زیر حدیث نفس نگارنده و تلاقی واقعیت و رویاست و اگر علمی نیست بر آن نباید خرده گرفت، چون حکایت زندگی است. سینما و زندگی برای نسل ما حکایتی گنگ از مرز میان خواب و بیداری و یادآور گرگ و میش بین  شب و شفق است. آیا سینما زندگی ما را شکل داده و آپارات وار چون چراغی از پس سر، چشم ما را به جهان ناشناخته می‌گشاید. تا در جستجوی رویاهایمان باشیم؟ با ورود به سالن سینما ابتدا از جهان واقعی جدا می‎‎‎‌شویم و با ورود به تاریک خانه ایی خیره بر پرده‌ای که نور از پس آن می‌تابد و با تصویر، نور و حرکت و صدا، چون فرشته‌ی مهربان سیندرلا(با چوب جادویی) دنیایی خیالی می‌سازد تا تلخی را به شیرینی،درد را به درمان، نقص را به کمال و ناکامی را به کامیابی تبدیل کند ما در این لحظات خود را با قهرمان داستان یکی می‌پنداریم و گمشده یا نداشته خود را در قهرمانان جستجو می‌کنیم. اما رویا همیشه ماندگار نیست و آخرین سکانس فیلم چون آخرین ضربه ساعت در نیمه شب سیندرلا است  که ما را دوباره به جهان واقعی پرتاب می‌کنند و آیا اینکه لنگه کفش بلورین باشد که بتواند رویا را با واقعیت پیوند دهد؟ خود حکایتی است.

اما روی دیگر سینما که در مطالعات فیلم مورد بررسی قرار می‌گیرد، سینما به مثابه آینه، بازتاب‌دهنده واقعیت است، سینما هرچند قصه و حکایت و مجاز است. هرچند چون آینه بازتاب‌دهنده اما با شرح و بسط ویا جدا کردن لحظه‌ای از زندگی، هرگز قادر نخواهد بود در یک یا دو ساعت واقعیت را بسازد. گاهی چند سال و قرن در ساعتی فشرده و هنگامی، ثانیه‌ای را دو ساعت می‌سازد و در همان لحظات کوتاه به ما می‌گوید چه کسی هستیم و در کجا و چگونه زندگی می‌کنیم.

حکایت نسل ما با سینما و فیلم کمی متفاوت با نسل جدید است. ما به سختی می‌توانستیم هفته ای یک فیلم ببینیم .یا پول بلیط را نداشتیم یا تعداد فیلم‌ها محدود بودند. لذا حداقل یک هفته تا ده روز ذهنمان درگیر فیلمی بود که دیده بودیم. برای نسل من سینما هم رویا بود و هم آینه، هم ایدئولوژی می‌ساخت و هم تلخی زمانه را به کام ما می‌ریخت.

سینما زندگی مرا نیز دستخوش تغییر کرد و بار اول در سال ۱۳۶۰ که می‌بایست برای ورود به مقطع دبیرستان(هنرستان فنی) کنکور می‌دادیم که از قضا در کنکور هنرستان فنی پذیرفته شدم و ثبت نام کردم ولی روز اول مهر چون کلاس تشکیل نشده بود به مدرسه دیگری که دوستانم در رشته انسانی بودند برای بازی رفتیم. اما اتفاق دیگری رقم خورد و دبیری در آنجا دیدیم که انگار آن را در رویا دیده بودم. هفته آخر شهریور ۱۳۶۰ تلویزیون که فقط دو شبکه داشت و هفته‌ای یک فیلم سینمایی در عصر جمعه نمایش می داد، فیلم خوب، بد، زشت را نمایش داده بود. دبیری که دیدم که شباهت بسیاری با بلوندی، قهرمان فیلم سرجولئونه یعنی کلینت ایستوود داشت و علوم اجتماعی را بسیار عالی تدریس می‌کرد.

این دبیر آقای خداداد باعث شد رشته تحصیلی من از فنی به انسانی تغییر یابد، لذا علاقه به این دو شخصیت خداداد واقعی و بلوندی مجاز، سرنوشت تحصیلی و زندگی مرا تغییر داد.

بار دوم در اوایل دهه ۱۳۸۰ وقتی رئیس دانشکده علوم سیاسی بودم. در اوج فشارها، دانشجویی فیلمی برای دیدن به من داد به نام داگ ویل(فون تریه) خلاصه سخن این فیلم، که باید مواظب آدمهای به ظاهر ساده اطراف باشیم وچگونه محیط و ناهنجاری ها بر ارزش ها تاثیر منفی می‌گذارد. این اثر چشم مرا بار دیگر به سینما به عنوان پدیده جدی باز کرد و در پی جای خالی سینما در علوم سیاسی برآمدم و  اینکه چرا که ژانری به نام ژانر سیاست در سینما نداریم؟ آن را ناشی از برج عاج نشینی استادان علوم سیاسی و ندیدن پدیده‌های  جدید در دانش سیاسی تلقی کردم ،اگر نقدفیلم به علوم سیاسی راه میافت قطعا پدیده ای به نام ژانر سیاسی هم در سینما داشتیم. در حالیکه بسیاری از آثار سینمایی با رویکرد سیاست قابل مطالعه و نقد است. نتیجه فیلم فون تریه، دیدن مقالات و آثار مطالعات فیلم و تحلیل گفتمان و نهایت تدریس درس علوم سیاسی و سینما در دانشگاه شد.

حدود ۱۵ سال پیش در آستانه چهل سالگی که سن پختگی است، در ایام نگارش رساله دکتری، تصادفا مشغول دیدن فیلم شعله(هندی) شدم، تماشای این فیلم تا پاسی از شب به طول انجامید که همسرم آمد و گفت مگر صبح نمی‌خواهی به سر کار بروی؟ در عین اینکه دوست داشتم فیلم را تا انتها ببینم، تلویزیون را خاموش کردم اما ذهنم به شدت مشغول شد و این سوال پیش آمد که چه اتفاقی برای من و نسل من رخ داده که در چهل سالگی و سن کمال باید مشتاق دیدن فیلمی باشیم که نوجوانی و جوانی و در عصر انقلاب و آرمان آن را مذموم می‌دانستیم.

آیا حکایت نسل من روایت  از داستان “مورد عجیب بنجامین باتن”(دیوید فینچر)  نبود که اتفاقا در همین سال‌ها ساخته شده بود. حکایت کودکانی که پیر بدنیا می‌ایند و در استانه کمال رو به کودکی می‌روند نیست؟ نسلی که در کودکی میانسال شد.چگونه فیلمی که (شعله) در دهه ۵۰ یا ۶۰ برای نسل انقلابی غیر قابل تحمل بود در چهل سالگی وسوسه انگیز شد. نکته جالب تاریخ ایران در دهه ۱۳۵۰ و ۱۳۶۰ شباهت بسیاری با فرانسه ۱۹۶۰ دارد در هر دو جوانانی آرمانگرا در پی تحقق رویاهای خود هستند، ولی یک یا دو دهه بعد واقعیت های اجتماعی مانند پتکی برسر آرمان و رویا فرود می آید و رویاها در تهاجم واقعیت قرار می‌گیرند.

سینما برای نسل من در ایران دو مدل قهرمان و رویا ساخت که نماد یکی محمد علی فروردین(علی بی غم) خوشحال و خنثی بود و دیگری بهروز وثوقی با چهره‌ای اعتراضگر در نقش: قیصر، قدرت، رضا  موتوری. نسل ما عاشق قیصر، قدرت (گوزنها) و رضا موتوری شد و با صدا و ترانه فرهاد مردی را در “یه مرد بود” دیدیم که پاشنه را ور می‌کشد، چاقوی زنجانی به دست می‌گیرد و می‌گوید: این نظام… روزگاره… نزنی… می‌زننت و می‌گفت: “در دوره زمونه‌ای که کسی حوصله داستان گوش دادن نداره” پنجه خونین خود را بر دیوار می‌نشاند، تصویری که بعدها در انقلاب بر دیوار ها دیده شد. همه شیفته این قهرمان طغیان‌گر شدیم ولی حرفش را نشنیدیم که می‌گفت:”سه دفعه که آفتاب بیافته سر اون دیفال و سه دفعه که  اذون مغرب و بگن همه یادشون می ره که ما چی بودیم و واسه چی مردیم” ما با این قهرمان وارد عرصه انقلاب شدیم اما با چهره‌ای جدید، و در پی آرمان‎‌های چون عدالت، آزادی، برابری، معنویت و برادری، انقلاب و جنگ را پشت سر گذاشتیم و چون رویاپردازان(دریمر،برتولوچی) سرشار از حسرت اعتراض و طغیان وارد دهه ۷۰ شدیم و چون تئو قهرمان داستان بین انقلاب و عقب گرد قرار گرفتیم.

و از میان این دو، حکایت revolutionary rood  یا فیلم”جاده انقلابی” به کارگردانی سم مندس که حکایت زوج جوانی آمریکایی در دهه ۵۰ میلادی است، قرار می گیرم جاده ای انقلابی حکایت زوج جوانی است که چون دکتر فاستوس(گوته) ایمان و اعتقاد را به لذت و آسایش می فروشند و درپی رویایی آمریکایی یعنی، همسر،فرزند،خانه هستند و برای بدست آوردن آن، روح خود را می فروشند، حکایتی که برای نسل ما خیلی نا آشنا نیست. در عصر تقابل واقعیت و رویا ،شعار فیلم  برتولوچی بصورت وحشتناکی چشم را خیره می کند: be realistic، ask for impossible  “واقع گرا باشد، این واقعیت عصر ماست.”

در دهه ۸۰ تئاتری در تهران به صحنه رفت به نام ترانه‌های قدیمی اثر محمد رحمانیان در یکی از اپیزودهای آن داستان زنی(آذر) بازیگر که با نقش دستفروش روایت میشود ، از گریمور جویای حال همسر سابقش فریبرز رسولی(کارگردان) است ، گریمور می گوید آقای رسولی در بیمارستان برای  وضع حمل همسرش است. آذر می‌گوید باید خیلی خوشحال باشه، چون به مشروطه‌اش (آرزویش) رسید. آذر: خوب قراره اسمش رو چی بزارند؟ آرمان؟ چون رسولی می‌گفت اگه دختر باشه باران و اگه پسر شد آرمان.

گریمور:زنش می گه: آرشام، چون آرمان دیگه دهاتی شده.

آذر: مردها تا لب غنچه ای می بینند آرمان ها  رو می زارند زیر پا.    

چه مردان انقلابی و سختکوشی که در دهه ۸۰ و ۹۰ آرمان و رویاهایشان را با لب غنچه ای ،یا وسوسه پست و مقام و پول زیر پا گذاشتند، مگر واقعیت زمانه چه بود که رویاهای انقلابی جای خود را با رویای آمریکایی(زن، فرزند، خانه، ماشین) داد؟ و وارد عصر تقلیل‌گرایانه‌ای شدیم که عشق در رابطه جنسی، ورزش در قهرمانی، دانش در مدرک، موفقیت در پست و پول  تقلیل و کاهش یافته است. انگار همه در لی‌لی‌پوت هستیم و سینمای ما هم به لطف کاپیتان لینچ‌ها دیگر گالیور تولید نمی‌کند.

همه ما چون سی باکستر( جک لمون) در فیلم آپارتمان(بیلی وایلدار)سوار بر آسانسور به هر قیمتی دنبال ترقی هستیم (۱۹۵۹) زمانی که “آقایان، مو طلایی ها را ترجیح می‌دهند” (هواردفاکس ۱۹۵۳) خانم‌ها هم(مونرو) به پدر نامزدش می‌گوید : من به خاطر پسرتان با او ازدواج نمی‌کنم، بلکه به خاطر پول شما با پسرت ازدواج می‌کنم انگار ترانه های  قدیمی رحمانیان را می‌شنویم که آذر در حسرت رویاهای از دست رفته می‌گوید، چی شد؟ که می‌گفتی به چشمات قسم تو را نمی‌خوام برای زندگی ، همه زندگی را می خوام برای تو… چی شد؟

این رفت و برگشت واقعیت و رویا، حکایت سینما و زندگی است. آیا سخن سامان مقدم در “نهنگ عنبر” سلکشن رویا و حکایت ارژنگ، روایت نسل ماست؟ که بالاخره بعد از چهل سال انتظار به رویا می‌رسد. رویایی که شبیه به زن اثیری بوف کور صادق هدایت چندبار ازدواج کرده بود؟ این رویا کدام رویا بود؟

*رئیس کمیسیون هنر و ارتباطات شورای اسلامی شهر کرج