کلاس پاکیزگان

روایتهایی از نخبگان ایران اواسط دههی بیست بود. جنگ جهانی دوم تازه تمام شده بود و فقر، بیماری، بیکاری و آشوب، دامان مردم ایران را نیز گرفته بود. من در آن زمان کودکی هشت ساله بودم. خانوادهی ما در آن زمان در شهر زنجان زندگی میکرد و من بهجای مدرسه، میرفتم کارخانهی بافندگی کار میکردم […]
انسانیت، ملیت نمیشناسد

روایتهایی از نخبگان ایران مرد آشفته و بیتاب بود. نمیدانست درخواستش را با رئیس بخش؛ دکتر جان فانگ، مطرح کند یا نه؟ در تمام عمر از اینکه چیزی را از کسی طلب کند، بدش میآمد، با این حال محلول را برای بیماران پیوندی در ایران بهشدت نیاز داشت؛ محلولی کمیاب و گرانقیمت… یادش آمد برای […]
دکتر علی زرگری علم و عشق را درآمیخته بود

روایتهایی از نخبگان ایران استاد را تا به آن روز چنین آشفته ندیده بودم. او مردی آرام و متین بود. کسی صدایش را از حد معمول بالاتر نشنیده بود. امّا امروز وقتی جلسه را با عصبانیت ترک کرد، طور دیگری شده بود. صورتش به سرخی میزد و دانههای درشت عرق سر و صورتش را فرا […]
هتلی که به همت دکتر تقی رازی بیمارستان شد

روایتهایی از نخبگان ایران جنگ آغاز شده بود و شهر اهواز آماج حملات هوایی دشمن بود. انبوه مجروحان به بیمارستان امام میآمدند و من{دکتر تقی رازی رئیس بیمارستان}، مستأصل و ناتوان شده بودم. نه مجروحان و بیماران امنیّت داشتند، نه پزشکان و پرستاران و نه هیچکس دیگر. من و امثال من از جنگ چه میدانستیم؟ […]