خوشا به حالت ای روستایی…

روایتهایی از نخبگان ایران موضوع انشاء تکراری بود:”میخواهید چهکاره شوید؟” و البته جوابها تکراریتر. یک در میان: دکتر، مهندس و چند در میان: خلبان. جواب جعفر امّا با بقیه فرق داشت. او دانشآموز جدید کلاس بود. به تازگی، وقتی یازده سالش شده بود، با خانواده به تهران آمده و ساکن این شهر شده بودند. انشایش […]
انسانیت، ملیت نمیشناسد

روایتهایی از نخبگان ایران مرد آشفته و بیتاب بود. نمیدانست درخواستش را با رئیس بخش؛ دکتر جان فانگ، مطرح کند یا نه؟ در تمام عمر از اینکه چیزی را از کسی طلب کند، بدش میآمد، با این حال محلول را برای بیماران پیوندی در ایران بهشدت نیاز داشت؛ محلولی کمیاب و گرانقیمت… یادش آمد برای […]