شهری می‌ساختم که شهردارش مجنون باشد

0
246

امید مهین‌ترابی؛ پژوهشگر هنر– اگر شهردار می شدم روزی؛ از شعر وام می‌گرفتم، از هنر وام می‌گرفتم.

آرمان‌شهر درون ذهن من، شهری‌ست که تابلو هایش شاعرانه نوشته خواهد شد و حتما تابلوهایش چوبی خواهد بود.

سر هر کوچه درختی می‌کاشتم و اسم آن کوچه را نقاشی بر تنه‌ی آن درخت نقش می‌زد.

روزی از گروهی می‎خواستم که در تمام شهر هم‎چون درخت ثابت بایستند و پلاکی در گردن خود بیآویزند که روی آن نوشته شده باشد: “سپاس که با ما مهربانید، با خودتان هم مهربانید؟”

و مردمان شهر در دل می‌گفتند: “اگر با خود مهربان نباشیم مگر می شود با شما مهربان باشیم؟”

در پارک‌ها تابلویی نصب می‌کردم که نوازش حیوانات آزاد است.

اسم کوچه‌ها را از شعرها انتخاب می‌کردم.

پاییز که می‌شد می‌گفتم برگ‌ها را جارو نزنند شاید دل‌ها پر بکشد درون پاییز، و به کارگرها می‎گفتم بر روی برگ‎ها قدم بزنند، وقت برای جارو زدن بسیار است؛ سه ماه…

زمستان به جای آن‌که چهره‌ی شهر را سریع از برف پاک کنم همه را دعوت به برف‌بازی می‌کردم تا شاید کودکان با کودکانِ درون بزرگترها آشنا شوند و بزرگترها هم بدانند که زندگی آن‌قدر که فکر می‌کنند انعطاف ناپذیر نیست. آفتاب خودش سرانجام برف‌ها را آب خواهد کرد.

اگر شهردار شوم روزی، رنگ قرمز را از چراغ‌های راهنمایی حذف می‌کنم و جای آن آبی می‌گذارم تا راننده‌ها آرام گیرند. قرمز در غروب زیباتر است و دل‌رباتر.

شهر را پراکنده می‌کردم و کوتاه؛ تا آسمان پیدا باشد در هر کجای شهر.

پایه های پل ها را هم‌چون درخت می‌ساختم. آب رودخانه را آزاد می‌کردم  تا حیات دوباره جریان را در یابد.

از نقاشان می‌خواستم که رنگ را به شهر بپاشانند تا شهرمان رنگی باشد و شاد.

رادیویی راه می‌انداختم تا مردمان شهر خاطرات روزمره‌شان را روایت کنند. هر روز تشویق‌شان می‌کردم همدیگر را دوست بدارند که فرصت زیستن بلند و بی‌نهایت نیست.

آری… شهری که من می‌ساختم، شهردارش یک مجنون بود…