قلم را آن زبان نبود که سرّ عشق گوید باز…

0
261

گذری بر دیدگاه حافظ در مورد دنیا

ندا جعفری– عارفان و صاحبان اندیشه در مورد دنیا، علت وجود و هدف آن سخن بسیار گفته‌اند که هر یک از جهان‌بینی خاص آن‌ها نشأت می‌گیرد. در این بین، اشعار خواجه شمس‌الدین محمد حافظ شیرازی نشان دهنده‌ي ديدگاه وی در مورد جهان است؛ دیدگاهی که شاید با اندکی تامّل بتوان همه جانبه بودن و نوعی تعادل را در افکار والای وی پیدا کرد. تعادلی که شاید کمتر کسی در جهان هستی قادر به دست‌یابی به آن شود. اهمیت دادن به دنیا در عین اهمیت ندادن به آن، برای حال زندگی کردن در عین زندگی به امید آینده و اعتقاد به فانی بودن آن در عین تلاش برای به دست آوردن توشه‌ای بی‌همتا.

او در اشعارش همواره تاکید بر فانی بودن این جهان دارد؛ برای مثال آن‌جا که می‌گوید:

جهان پیر است و بی‌بنیاد، از آن فرهاد کش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم

تاکید آشکار بر سست بودن بنیاد جهان دارد و آن را فریبی بیش نمی داند؛ اما او به یک مسئله در این جهان تاکید بسیار دارد و آن وجود عشق است؛ عشقی که شاید اتصال دهنده‌ی همه‌ی ارکان هستی اعم از آنچه ما جان‌دار یا بی‌جان می‌نامیم، باشد؛ به‌طوری که می‌گوید:

جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی
که سلطانیِّ عالم را طفیل عشق می‌بینم

آری! او پادشاهی دنیا را با پیروی از عشق، دست‌یافتنی می‌داند و تنها با عشق است که می‌توان پادشاه عالم و از آن مهم‌تر پادشاه عالم درون بود. چه چیزی به جز عشق در این دنیای فانی و بی‌بنیاد می‌تواند انگیزه‌ی دستیابی به درّ درون باشد و با چه چیزی جز عشق می‌توان حجاب چهره‌ی جان را بر افکند؟

درد هجری که حافظ از آن یاد می‌کند او را با وجود زهر هجر بسیار که در زندگی چشیده است، نهایتا به هدفی عالی می‌رساند که اوج هدفمندی او و اوج زیبایی خواسته‌ی او را نشان می‌دهد و او را به مقامی می‌رساند که گرچه در پیمودن راه، غریب بوده است اما شیرینی آن مقام، تحمل سختی را بر وی هموار کرده است.

او دنیا را بی‌بنیاد می‌نامد اما بی‌حاصل وصف نمی‌کند، به‌طوری که در ابیاتی از اشعارش می‌گوید:

ای دل به کوی عشق گذاری نمی‌کنی
اسبابْ جمع داری و کاری نمی‌کنی
چوگان حکم در کف و گویی نمی‌زنی
باز ظفر به دست و شکاری نمی‌کنی

او دنیا را آشکارا ابزاری برای شکار آنچه نیاز است می‌داند و همه‌ی ابزار را مهیا برای به دست آوردن توشه‌ای با ارزش از این دنیای فانی می‌داند.

او در چند بیت بعد در همین غزل می‌گوید:

ترسم کزین چمن نبری آستین گل
کز گلشنش تحمل خاری نمی‌کنی

همان‌طور که وی بسیار زیبا بیان می‌کند، باید دامن گل از این دنیای فانی برداشت؛ گرچه نباید به تزئین ابزار دنیا مشغول شد اما باید با ابزارش گل‌هایی از این دشت گسترده به دست آورد و به قصد آن باید سختی‌ها را تحمل کرد. چه بسیارند کسانی که با سختی‌هایش بی‌تاب می‌شوند یا کسانی که آنچنان دل خود را مشغول شکل دادن به ابزار دنیا می‌کنند که غافل از استفاده از آن در جهت هدف واقعی می‌شوند؛ هدفی که جز با عشق به دست نخواهد آمد. عشقی که همه‌ی آنچه را آفریده شده به هم می‌پیوندد و چون آبی زلال، قادر به از بین بردن همه‌ی آنچه ذاتا ناپسند پنداشته می‌شود، می‌شود. عشقی که همه‌ی هستی را مجذوب تو می‌کند و تو را مجذوب همه‌ی هستی؛ و چه آرامشی است در این یگانگی و چه زیبایی بهتر از پذیرفتن این یگانگی.

او افسوس می‌خورد از علاقمند شدن درّ درون به این جهان فانی، جایی که می‌گوید:

تا کی غم دنیای دنی‌ای دل دانا
حیف است ز خوبی که شود عاشق زشتی

و باز در ابیاتی از غزل دیگر می‌گوید:

جهان پیر رعنا را ترحّم در جبلّت نیست
ز مِهر او چه می‌پرسی در او همّت چه می‌بندی
همائی چون تو عالی‌قدر حرص استخوان تا کی 
دریغ آن سایه‌ی همّت که بر نا اهل افکندی

همّت بستن برای هدف دنیایی که عمیقا به ناپایدار بودنش عقیده داریم جز حسرت، چیزی به همراه نخواهد داشت و افسوس که هر چه بیشتر تلاش خود را معطوف به این پیر بی‌بنیاد کنیم، دنیا روی نامهربانی‌اش را دیر یا زود بیشتر به ما نشان خواهد داد و آن زمان است که دیگر راه برگشتی برای جمع‌آوری دامن گل از گلستان دنیا وجود نخواهد داشت.

اما باید گفت سخن گفتن و نوشتن از عشقی که ما را بی‌نیاز از اتصال به ابزار دنیا کند، امری محال است و تا زمانی که عشق واقعی را بی واسطه حس نکرده باشیم، قادر به درک آن نخواهیم بود و آن به دست نخواهد آمد جز اینکه دل از جهان وابستگی‌ها و طمع‌های دنیوی برهانیم و به دنبال چیزی ورای این دنیای فانی باشیم و تنها در این صورت است که عشق راستین را می‌یابیم.

 اینجاست که باید بگوییم:

سخن عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا می‌ده و کوتاه کن این گفت و شنفت

و نيز

قلم را آن زبان نبود که سرّ عشق گوید باز 
ورای حدّ تقریر است شرح آرزومندی.