منیژه غزنویان– اولین بار که دیدمت هنوز با «آپارتمان» کنار نیامده بودم. پس ذهنم بود که خانه ای کلنگی در روستا یا اتاقکی در حاشیه شهر بخریم، اما صدای دوستم نهیب میزد: «اگر حافظ طبیعت و سهم گونههای دیگری، نباید زیر اب آپارتمان را بزنی.» وقتی گرفتیمت، چه حالی داشتی. خوش انصاف، شیره جانت را مکیده و روی هر زخمت، یک چسب نواری زده بود! دلبر نبودی ولی معصومیتت دلمان را برد. کم کم به هم خو کردیم، و ذره ذره خاطره انباشتیم در هم.
وقتی برای فروش گذاشتیمت، من هنوز مردد بودم. هر بار، پاهایم از بردنم به بنگاه، تمرد میکردند! بقیه میگفتند تو دیگر جای زندگی نیستی، با آن همسایه ها، با آن چاه فاضلابی که در هر باران، مست میشود و کل رنجهای این سالیان را عق میزند بالا، و آن بوی چشم و حلق سوز زباله که توفیق اجباری همدردی با چاه را نصیبمان میکند!
من ولی با وجود همه اینها عاشقت بودم، عاشق آن نمای اجری، آن پنجره های زبر و زرنگ، آن پیچ امین الدوله همسایه… روز آخری هم که برای وداع آمدیم، دستمال را برداشتم و بیاختیار شروع کردم به سابیدن، سابیدنی که هی تندتر و عصبیتر میشد. به ته اتاق که رسیدم، برگشتم. برق لبخندت هقهق گریهام را بلند کرد: «نمیفروشم، من این لعنتی را…» اینطور شد که دوباره ماندیم بیخ ریش هم، چه ماندنی!
در این جنگ جهانی کرونایی که خانه ها سنگر شده اند، صدای جر و نق همسایهها یا سکوت مرگبارشان که میآید، میگویم: «چه میگذرد بر این بینواها؟» گوشه دنج آرامت لم دادهام و تو مهربانانه در آغوشم گرفتهای. «به نظرت واقعا میشود اینجاها زندگی کرد؟» این را به تو میگویم و به فکر فرو میروم. «چند روز است آدمها را ندیدهام؟ گربهها و سگها را؟ گنجشکها را؟ امسال بهار، گل و شکوفه دیدم اصلا؟ آسمان را چه؟ بدنم، بدنم تا چند روز دیگر میتواند بدون آفتاب دوام بیاورد؟»
چشمانم را میبندم و تو را تصور میکنم، با بالکنی بزرگ و پر از گل؛ که مجبور نبودهام فضایش را با کولر و ماشین لباسشویی پر کنم. نشستهایم و چای و نان کشمشی میخوریم. برای همسایه دست تکان میدهیم. اولین قطرههای باران بر صورتمان میغلتد. عطر نم را با نفس جانداری به عمق ریه هایمان میکشیم و همه با هم سرودی را سرمی اندازیم. هر چه باران تندتر میشود، ما هم بلندتر میخوانیم. دیگر داریم داد میزنیم، و باران میشوید و میبرد، همهچیز را، این روزها را…
چشمانم را باز میکنم. باشلار درست میگوید: «تخیل، بر ارزش واقعیت میافزاید.» دستت را میفشارم و میگویم: «کاش در جهان پساکرونایی، آپارتمانهای قابل سکونتتری بسازیم، با بالکنهای بزرگ…»
انسانشناس فضای خانگی
Ghaznavian.m@gmaill.com