مرگ مولف در اصلِ نفرِ دوم!
نسترن کیوانپور- نوشتهی ایمیل شدهاش را که دانلود کردم با یک نگاهِ سرسری متوجه شدم سرشار از ایرادهای نگارشی است. یک نفسِ عمیق کشیدم و شروع کردم به خواندن از سطرِ اول. “میگردد”ها، “میباشد”ها و “مینماید”ها در بدترین حالت یک find and replace توی وُرد میخواهد اما محتوایش را چه کنم؟ جملات نصفه نیمه رها شده بودند؛ نه از آن رها شدنهایی که نشانگرِ سبک و سیاقِ نویسنده باشد و بخواهد هدفی را با آن دنبال کند. نه؛ از آنهایی که نشان میداد نگارنده خودش نفهمیده چه گفته و وسطش زده است به جاده خاکی. دو سه دور مطلب را خواندم و هیچی نفهمیدم. واقعا قصد داشتم ویرایشش کنم اما نمیشد. انگار نگارنده یک سماجتِ خاص به خرج داده بود برای نوشتنِ یک مطلبِ بلااستفاده و همهی درها را به سوی خواننده بسته بود که نفهمد چه گفته.
یک اصل داریم در طراحیِ شهری به نامِ “اصل نفر دوم”. ادموند بیکن یک معمار و برنامهریز شهری بود که یک دغدغهی پُررنگ در عرصهی طراحی داشت؛ تجربهی حرکت در فضای شهری از دیدِ تکتکِ شهروندان. کتابِ طراحیِ شهرهایش یکی از کتبِ مهم رشتهی شهرسازی است که البته محتوای غنیاش معمولا در میانِ شیطنتهای دورانِ دانشجویی یا تلاشهای شبانهروزی برای فارغالتحصیل شدن با نمراتِ بالا گم میشود. ادموند بیکن میگفت برای ادراکِ فضا تمامِ احساسات انسان درگیر میشود و یک فضا حاصلِ تجربههای مختلف از زاویهی دیدِ شهروندانی است که در زمانهای مختلف در آن حضور دارند.
اما اصل نفر دوم چیست؟ طبقِ اصل نفر دوم که بیکن آن را بر پایهی همین توضیحات مطرح کرده، در درونِ هر اثرِ بزرگی نیروهای زایندهای وجود دارد که میتواند در کارهای بعدی پیرامونِ خود اثر بگذارد که حتی خالق اثر نیز ممکن است تصورش را نکرده باشد. به عبارتی نفر دوم است که تعیین میکند که مخلوقِ نفرِ اول رشد کند یا نابود شود. البته به این موضوع اشاره میکند که ظرفیتِ درونیِ یک اثر است که خواسته یا ناخواسته، آن را در آینده به رشد یا نابودی میکشاند.
دلیلِ تاکیدِ ویژهی بیکن به این اصل هم، طولانی بودنِ تحققِ طرحهای شهری و عدم هماهنگیِ طرحها در دورههای مختلف بود که البته اگر زنده بود و میدید که در کشوری مثل ایران، برای یک بزرگراه در راستای شمالی-جنوبی طرح میدهند و نصفهونیمه اجرایش هم میکنند و بعد از چند سال جهتش را به سمت شرقی-غربی تغییر میدهند بیشک خودش را حلقآویز میکرد. هرچند گمان میکنم اگر همین دستهگلهای شهرسازی را هم الان از دنیای باقی بشنود، روحش تا ابد در عذاب خواهد بود!
خواننده به اثر معنا میبخشد
به نظرم بیکن خیلی هوشمندانه اصلی را مطرح کرده که فقط مختصِ معماری و شهرسازی نیست و به بسیاری از حوزههای تخصصی قابل تعمیم است و اگر در هر مقیاسی و در هر حرفهای استفاده شود، دنیا گلستان خواهد بود. فقط کافیست هنگامِ روبهرو شدن با یک اثر با خودتان یک لحظه فکر کنید که آیا این کار ارزشِ بهتر شدن دارد یا تنها راهِ پیشِ رو نابود کردنش است؟
با درودِ فراوان به روحِ ادموند بیکن میخواهم اصلِ او را در مورد نوشتن مطرح کنم که به نظرم در صورتِ رعایت کردنش دیگر هر کسی به خودش اجازه نخواهد داد هر چه به ذهنش رسیده یا از گوشهوکنار شنیده سرهم بندی کند یا با کُپی کردن از این نوشته و آن نوشته یک پازلِ بیمعنی منتشر کند؛ حالا میخواهد در قالبِ یک یادداشتِ رسانهای باشد یا یک کتابِ چند جلدی.
گمان میکنم رولان بارت و ادموند بیکن اگر با هم کار مشترکی انجام میدادند ادبیات و طرحی شهری را دگرگون میکردند. رولان بارت؛ نویسنده و نظریهپرداز ادبیِ فرانسوی است که نظریهای معروف به نامِ “مرگ مولف” دارد. به عقیدهی او، وقتی اثری خلق میشود، از نویسنده جدا میشود و به یک وادیِ جدید ورود میکند؛ تفاسیر و برداشتهای متفاوت از اثر که به آن هویت میبخشد.
بارت زمان و مکانِ خاصی را برای اثر در نظر نمیگیرد، بلکه معتقد است متن در تاریخ، جغرافیا و فرهنگ پیوسته در حرکت است و معانی جدیدی را جمعآوری میکند و در این سفر، در معانی قدیمیِ خود نیز تجدید نظر میکند و به این ترتیب است که خواننده جایگاهی فراتر از نویسنده(مولف) مییابد. این خواننده است که به اثر معنا میبخشد و تفسیرِ او، مفهومِ نوشته را رقم میزند.
ادای دِین به روحِ بیکن و بارت!
ادموند بیکن هم در طراحی شهری با ادبیاتی متفاوت، برای عنصرِ زمان و انسان اهمیتی ویژه قائل است؛ انسانهایی که در آینده در فضای طراحیشده قدم خواهند گذاشت و تجربه کسب خواهند کرد، تاثیرگذاریِ طرحِ کنونی بر طرحهای آتی و مواردی از این دست است که میزان موفقیتِ یک طرح شهری را مشخص خواهد کرد.
نکتهی جالب اینجاست که بارت، یک اثر تاثیرگذار را اثری میداند جدا از مولفش و بیکن هم یک فضای شهریِ موفق را فضایی میداند جدا از طراحش. مطلوبیتِ هر دو به مرورِ زمان و به وسیلهی مخاطبان و استفادهکنندگان سنجیده خواهد شد. آثاری که قاعدتا بازتابی از تفکرات و ایدهپردازیهای خالقشان بودهاند که در طولِ زمان ماندگار میمانند و جرقهای در ذهنِ دیگران برای خلقِ آثاری جدید خواهند بود.
به نظرم اگر در چارت آموزشی بسیاری از دروس حذف شود و فقط همین دو نظریه با مصداقها و توضیحاتِ کامل تدریس شود، دانشآموزانی بسیار متفکر و ایدهپرداز خواهیم داشت؛ افرادی که در آینده به خلق کردن، آفرینش و ساختن با دیدی کاملا متفاوت نگاه میکنند؛ افرادی که به این درک میرسند که عیارِ هر اثری مخاطبش خواهد بود و اگر به این دانایی برسند هر فضایی را واجد ارزشِ ساختن و هر متنی را واجدِ ارزشِ نوشتن نخواهند دانست.
به نوشتهی روبهرویم دوباره نگاه کردم و احساس کردم فشار دادنِ کلیدِ دیلیت ادای دینِ غیر مستقیمی به روحِ ادموند بیکن و رولان بارت خواهد بود و لطفِ بزرگی در حقِ خوانندگانِ احتمالیِ آن مطلب!