نسترن کیوان پور- اول: یک جُستارنویس، شخصی خودساخته است که باورهای کودکانهای در او نهادینه شده که گمان میکند به هرچیزی فکر کند یا هرچیزی برایش اتفاق بیافتد، برای عموم هم جالب توجه است.
نقل به مضمونِ جملهای از ای.بی.وایت، نویسنده و طنزپردازِ آمریکایی
دوم: شما تنها زمانی میتوانید در قالبِ یک ستون جُستارنویسی کنید که به عمیقترین مکانهای ذهنتان سفر کرده باشید، حتی برای مدتزمانی کوتاه. انگار یک جلسهی رواندرمانی را طی کرده باشید، با این استثنا که خود روانکاوِ خودتان هستید. در این مسیر ناگزیرید که بخشی از وجودِ خود را بیرون بکشید و در اختیارِ خواننده قرار دهید. انگار هدیهای درونی را به او به ارمغان میدهید.
جنیفر آلن؛ یکی از روزنامهنگارانِ نیویورک تایمز
سوم: احساس، مبنای همهچیز است. زمانی که از من خواستند که به صورتِ دائمی، ستوننویسِ روزنامه شوم، بخشی از درنگِ من برای این بود که میدانستم در صورتِ قبول کردن این کار، دیگر بدونِ احساس به نظر نمیآیم. باید با دیدگاهی همهجانبه شروع به نوشتن میکردم؛ نگاهِ از بالا به پایین به مسائل. اما نمیتوانستم این مدلی باشم؛ اینطوری شبیهِ یک دروغ میشدم. برای من همهچیز همانطور است که مارلون براندو در فیلمِ پدرخوانده میگوید: “همهچیز شخصی است!”
دونا بریت؛ یکی از روزنامهنگارانِ واشنگتنپُست
وبلاگنویسی و هذیانگوییهای پراکنده
یک مطلبی خواندم چند سالِ پیش توی یکی از وبلاگهای معروفِ فارسی؛ از آن زیرزمینیهایی که یواشکی یک عالمه خواننده دارد و اسمِ مستعار، و یک حالتِ اسرارآمیز و نو، جدید و خواندنی. مطالبش به شدت جذاب بود، اما نمیشد آنها را در دستهای خاص طبقهبندی کرد. اصولا آدم ذهنش با طبقهبندی معنا مییابد و بسیاری از ما از این امر مُستثنی نیستم. آن نوشته سوالاتِ بسیاری به ذهن متبادر میکرد؛ این مطلب یک مقاله است؟ یادداشت است؟ دلنوشته است؟
دههی پنجاه و شصت، کُلا شاید یک ویژگیِ مُشترکِ برجسته داشته باشند و آن، وبلاگنویسی و وبلاگخوانیست. موجی که شاید چندان توی چشم نباشد، اما همه را خواه ناخواه با خود درگیر کرده؛ هر روز، یکی دو ساعت وقت برایش بگذاریم و سه چهار پاراگراف بنویسیم؛ پاراگرافهایی که گاه به هذیانگوییهای پراکندهای میمانَد و گاه انگار از درونِ هزارتویی خواننده را با خود همراه میکند که آدم در سفری ناشناخته سر از فضاهایی درمیآورد که نمیشناسدشان. گاه از هزارتوی متن میتوان بیرون آمد و گاه باید سرگردان، همانجا ماند. چرا که این نوع نوشته ممکن است ابتدا و انتهایی هم نداشته باشد. شاید هم انتهایش در همان بیانتهایی باشد.
منابعِ فارسی در موردِ جُستارنویسی به شدت محدود است و منابعِ انگلیسی بسیار نامحدود. اما خُب هیچکدام از متون را نمیتوان تا انتها ادامه داد. انگار تمامِ این مطالب هنوز خودشان به یک فهمِ مشترک نرسیدهاند که جُستارنویسی در حقیقت چیست. یک تکه از متن را میخوانی و سری به نشانهی تأیید تکان میدهی و میگویی دقیقا! بعد انگار یادَت میرود در پیِ چه بودهای از خواندنِ این متن. میروی سُراغِ متنی دیگر. بعد از کُلی از این شاخه به آن شاخه پریدن، بالاخره یک جمله را پیدا میکنی که به دلت مینشیند؛ جملهای از «آلدوس لئونارد هاکسلی» که باعث میشود شروع کنی به خندیدن و سر تکان دادن به نشانهی تأیید؛ «جُستارنویسی یک وسیلهی ادبی برای گفتنِ هرچیزی راجع به هرچیزی است!» و آیا این تعریف در عینِ ابهام، کاملترین تعریف نیز نمیتواند باشد؟!
Essay را بارها در متونِ فارسی، رساله یا مقاله ترجمه کردهاند، حال آنکه چنین نیست. رساله به معنای کتابِ کوچک، جُزوه و نامه است و مقاله نیز شاید فصلی از یک رساله را در برگیرد. همین آشفتگی در برگردانِ دقیقِ این کلمه نیز نشان از تازگیِ پرداختن به آن دارد.
جُستار نویس؛ نویسندهای که اصالتِ راستین دارد
موضوع جُستارنویسی چنان همهگیر نشده که دوستان مرحمت بفرمایند و برایش کتابها و رسالهها و مقالات بنگارند یا شروع به کُپی کردنِ مقالاتِ دیگران کنند. جُستار با مقاله، رساله و امثالهم تفاوت دارد. نه آغازِ مشخصی دارد و نه انتهای قابلِ تعریفی. معنیِ جُستار با توجه به تمامِ منابعِ در دسترس، با هدفِ آن تعریف میشود؛ چرا که هدفِ نگاشتنِ این فُرمِ ادبی، تحلیل و دستیابی به حقیقت است و هیچ موضوعِ ثابت و مشخصی را نیز در بر نمیگیرد.
یک جُستار نویس نه در پیِ یافتنِ مفهوم است و نه در پیِ القای حرف و گفتهای تأثیرگذار که پایهای مستند و علمی داشته باشد. به گمانم یک جُستار نویس، عُصیانگریست که از درونِ آدمی برمیخیزد. کلماتی که مُدام از روح و ذهنت بر کاغذ جاری میشود بیآنکه تفکر یا ایدهای پُشتِ آن باشد و جالب اینجاست که همین موضوع، آن را به ژانری متفاوت و محبوب بدَل میکند که در هیچکدام از ساختارهای پیشین نمیتوان آن را گُنجاند. به قولِ فردریش اشلگل؛ فلیسوف آلمانی، «اصالتِ راستین و خودجوش، فینفسه ارزشِ معنوی دارد.» جُستار را هم شاید بتوان جریانِ خودجوشِ افکار بر قلم دانست.
در هزارتوی جست و جوی معنای واقعیِ جُستار، از متنی به متنِ دیگر میرسیم که هیچکدام به اندازهی کافی قانعکننده نیست که معنایی مطلق بیافریند. فرشته مولوی کتابی دارد به نامِ «آن سالها این جُستارها» که این کلمه را برایمان روشنتر تعریف میکند. او جُستار را اینطور تعریف میکند؛ «مانندِ مقاله، نثرنوشتهای معمولا کوتاه پیرامونِ موضوعی خاص است که با سه عنصرِ تفکر، تحلیل و تفسیر از آن متمایز میشود». به بیانِ بهتر، مقالهای که در آن نویسنده از اندیشه و توانِ تحلیل و تفسیرِ خود بهره میگیرد و از پسِ پرداختِ موضوعی به تفسیرِ آن میرسد، یک جُستار خواهد بود. سپس دو تعریفِ دیگر از جُستار را ارائه میدهد که خُب واقعا دومی جالبتر و جذابتر است؛ جُستارِ رسمی-پژوهشی و جُستارِ نارسمی و ادبی(شخصی).
باقیِ منابعِ فارسی یا تکرارِ مُکررات است یا خودشان اصلا نفهمیدهاند چه گفتهاند و چه میخواستند بگویند؛ البته شاید هم بنا به تعاریف، آنان نیز جُستارنویسی از نوعِ دوم را انتخاب کردهاند.
تمامِ راهها به دو مانتِین ختم میشود!
اما خُب تمامِ راهها به میشل دو مانتِین(تلفظِ انگلیسی نه فرانسوی!) ختم میشود! یکی از نویسندگانِ برجستهی دورانِ رنسانس که در قرنِ شانزدهم، لغتِ essay را برای تلاشهایش در راستای تصویر و تجسمِ ذهنِ خود به کار بُرد. فرمی که هیچ تعریفِ دقیق یا جهانی نداشت. شهرتِ او به جُستارهایی بازمیگردد که مجموعهای از متونِ تحلیلگرایانه با موضوعاتِ مختلف و متنوع است که در سالِ ۱۵۸۰ منتشر شد. مانتِین از جُستار برای توصیف و توضیحِ انسانها به صورتِ خاص خودش استفاده میکرد؛ کاملا بیپرده و بدون خودسانسوری. نوشتههای او در سراسرِ دنیا تحتِ عنوانِ متونِ آموزشیِ ادبیات و فلسفه به دانشجویان آموزش داده میشود. نظراتِ مانتِین در خصوصِ مسائلِ مختلف، بسیار است.
با این تفاسیر به نظر میرسد جُستارنویس بیش از همه به ارائهی نواساناتِ طبیعتِ آدمی معطوف میشود. بدونِ درگیر شدنِ مستقیمِ احساسی با هر موضوعی، با تجزیه و تحلیل در خصوصِ آن، راهِ حلی برایش مییابد. به گمانم شاید بتوان جُستار نویس را فردی عٌصیانگر دانست که با توجه به اتفاقاتی که در طولِ زندگیاش، پیرامونش در جریان است، احساسش را بیان میکند و همزمان به تجزیه و تحلیل نیز میپردازد. تا جایی که جُستارنویس به جایی میرسد که در پایان از خودش بپرسد، واقعا من اصلا چه میدانم؟!
فقط به فکرِ خودمان باشیم؟
شاید فکر کنید که جُستارنویس هیچ ایده و هدفی از نگارشِ نوشتهاش ندارد و تنها میخواهد پاسخی برای مسائلی بیابد که برای خودش جالب بوده اما اینطور نیست.
اما چه چیزی جُستار را این اندازه در کشورهای غربی محبوب کرده است؟ به نظر میرسد جُستار پیش از آنکه در پیِ پاسخ باشد، در پیِ ایجادِ پرسشهای دیگری است که روح و ذهنِ آدمی را نشانه میگیرد.
میشل دو مانتِین در نوشتههای خود از هر دری سخن گفته است؛ از جنگ گرفته تا روانشناسی، از شهوت گرفته تا جادو، از خشونت گرفته تا شک به مسائلی مربوط به درونیات. این موضوع چه اهمیتی میتواند داشته باشد؟ چه اهمیتی دارد که از همه چیز در هر زمانی سخن به میان بیاید؟ پاسخ اینجاست که جُستارنویس در پیِ زمان نیست و خود را از زمان جدا میداند.
رالف والدو یک جُستارنویسی آمریکاییست که راجع به کتابِ دو مانتِین میگوید: “وقتی این کتاب را در کتابخانهی پدرم پیدا کردم بسیار متعجب شدم. اگر میخواستم کتاب بنویسم، دقیقا همین مسائل را با همین زاویه دید بیان میکردم. دقیقا همان حرفهایی را میگفتم که دو مانتِین گفته بود. انگار او سال ها پیش همان حرفهای کنونی من را بر قلم رانده باشد.”
لذتِ خواندنِ یک جُستار
جُستار را برای لذت باید خواند و نه برای کسبِ اطلاعاتی که اصولا در مقالات هدف نویسنده است. لذتِ خواندنِ جُستار را شاید بتوان با لذتی هموزن دانست که در خواندنِ وبلاگهایی با موضوعاتِ شخصی حس میکنیم؛ انگار دردی مشترک را به تصویر میکشیدند، یا نوستالژیِ عمومیِ همسن و سالهایمان یا حتی آنچه در اطرافمان جریان داشته است و دارد؛ لذتِ خواندنِ متنی که ما را با خود همراه میکند و به سفری میبَرَد کوتاه و در این میان اگر اِقبال با خواننده باشد، علاوه بر لذتِ خواندن، حرفی تازه که نه؛ پرسشی تازه، ذهنِ خواننده را با خود درگیر خواهد کرد.
سَموئل جانسون؛ جُستارنویس و شاعر، جُستار را یورشِ آزادی از ذهن دانسته است. جُستار از شکل و قالب رهاست. قاعدهای را در پی ندارد و همین موضوع، جذابش کرده است.
همانطور که گفته شد، در دستهبندیهای جُستار پس از مانتِین، دو فُرمِ اصلیِ رسمی و غیرِ رسمی را برای نگارشِ جُستار در نظر گرفتند؛ فُرمِ غیرِ رسمی که صمیمانه، شخصی، آزاد و گاه در قالبِ محاورهای و اغلب با رگههایی از طنز بود و مدلِ رسمی هم از نامش مشخص است؛ سیستماتیک و همراه با توضیح و توصیف.
مدلِ شخصی، نوعِ دیدگاه به موضوع را نشان میدهد. محاورهای به زبانِ قطعهی نوشتهشده اشاره دارد و تفسیر و توضیح، نوعِ بیانِ موضوع و هدف را در بر میگیرد. شاید این مؤلفهها بهترین عناصر برای بررسیِ یک جُستار است. اما موضوعی که آن را جالبِ توجه میکند، رابطهی خواننده و نویسندهی جُستار است. جُستارنویس را از منظرِ نویسندهای شخصینگار در این متن در نظر میگیریم نه کسی که رسمی و توصیفی مینویسد. جُستارنویسیای که شاید بتوان بلاگنویسانِ سرگردان را زیرمجموعهای از آن دانست که سردرگُم در پیِ داشتنِ یک ژانرِ ادبی، مینویسند و مینویسند و تا ابد مینویسند.
جُستارنویسی که نوعِ شخصی را برای نگارش برمیگُزیند، به دنبالِ بیانِ داستانی بیسر و ته از یکی از تجربیاتِ خودش است که آن را ارزشمند و واجدِ مطرح کردن دانسته. میخواهد خواننده را در تجربهی خاصِ خود به طورِ عام، همراه کند و بازی آغاز میشود؛ بازیِ خواننده و نویسنده. با این حال موضوعی دیگر نیز مطرح است. اینکه جُستار نویس گاهی تجربهی واقعیِ خود را بیان نمیکند و خواننده نمیداند که با متنی حقیقی روبهروست یا صرفا تخیلِ نویسندهی متن را میخواند.
به این ترتیب، جُستار نویس را گاهی شخصی غیرِ قابلِ اعتماد میدانند. تکلیفِ نویسندهی داستان با خود و خوانندهی خود، مشخص است؛ داستانی را بیان میکند. تکلیفِ نویسندهی رساله و مقاله با خود و خوانندهی خود مشخص است؛ اطلاعاتی را بیان میکند و در اختیارِ خواننده قرار میدهد. اما… آیا نویسندهی یک جُستار نیز تکلیفِ خوانندهی خود را مشخص میکند یا تنها او را با هر ترفندی به سرزمینِ عجایب میبَرد؟ خطر اینجاست که هرجا نویسندهی یک متن، قالب نداشته باشد و مُدام از این شاخه به آن شاخه بپرد و از طرفی هم، دانش و هنرِ نوشتن را داشته باشد، ممکن است مطلبِ خروجی به فلسفه نیز گرایش پیدا کند.
جُستار نویسی یا ارتباط با آیندگان؟!
جُستارنویس مُدام در ذهنِ خود در حالِ تجزیه و تحلیل است. میخواهد با جاری کردنِ آنچه ذهنش را مشغول کرده، نظم و ترتیبی برای یافتنِ پاسخی نهایی بیابد. او الگوهای نوشتهاش را از دور و برش اقتباس میکند، انتخاب میکند و میخواهد دیدگاهش را در خصوصِ موضوع، برجسته نشان دهد. اگرچه بسیاری از منتقدان، جُستار را فرمِ ادبیِ پایینتر از داستان، مقاله و رساله میدانند اما موضوعاتش بینهایت است و هیچ حد و مرز و چهارچوبی برای نگارشِ آن متصور نیست.
وبلاگنویسان شاید شگفتزده شوند زمانی که بفهمند تمامِ ساز و کارِ فکری که در وبلاگنویسی به کار میبَرند، مدیونِ دو مانتِین هستند. همینطور روحِ دو مانتِین غرق در شگفتی میشود اگر بداند موجی را که در گذشته ایجاد کرده، اثری بسیار طولانیمدت یافته است، شاید هم تا ابد؛ موجی که مدام فراگیرتر هم میشود.
جُستارنویسی زمانهای مختلف را به هم پیوند زده است. اعصارِ ناشناخته، فرهنگها و تمامِ مسائلی که شاید در قالبِ داستان، مقاله یا رساله، خُشک یا دور از هدف به نظر برسد، در قالبِ جُستار ناگهان جذاب میشود. جُستار یک راهِ برقراریِ ارتباط با آیندگان است انگار. تا جایی که دو مانتِین میگوید: “تمامِ انسانها در میزانِ تنوع و تفاوت با هم شباهت دارند! جهان بهسانِ آینهایست که باید در آن به وجودِ خود بنگریم و بهترین زاویهی دید نسبت به روحِ خود را در آن کشف کنیم.”
حالا سعی کنید طبقِ راهنماییهایی که در یکی از سایتهای انگلیسیزبان خواندم، نگاشتنِ یک جُستار را امتحان کنید. چرا که موجِ جُستار نویسی به گمانم به زودی فراگیرتر از پیش خواهد شد، پس چه بهتر که به جای غرق شدن میانِ جُستارهای گوناگون، سوار بر موجِ آنها باشید و لذتِ تحلیلگری از نوعِ همهچیزبِدانی را تجربه کنید!
زمانی که ذهنتان مشغولِ مسائل روزمره نیست، به چه چیزی فکر میکنید؟ چه چیزی شما را عصبانی میکند؟ چه چیزی خوشحالتان میکند؟ چه اتفاقاتی در گذشتهتان وجود دارد که دلتان میخواهد پاسخی برایشان بیابید؟ راجع به چه مسائلی میترسید حرف بزنید؟
شاید درونِ شما یک جُستارنویسِ غیرِرسمی منتظرِ شکفتن باشد؛ کسی چه میداند؟
منابع استفادهشده در این نوشته:
دستاوردهای جُستارنویسیِ ما؛ مهدی استعدادی شاد، سایت عصر نو، ۱۳۹۲.
The Barthes Effect, by Reda Bensmaia, 1987
grammar.about.com/od/qaaboutrhetoric/f/faqwhatisessay.htm
library.bcu.ac.uk/learner/writingguides/1.01%20Essays.htm
www.time4writing.com/writing-resources/types-of-essays