منیژه غزنویان– اوایل سال ۹۴ بود که مهمانان محترمی را که به شهر زادگاهم قزوین آمده بودند، پس از پایان مراسم رسمی برای گردش و به درخواست خودشان به سرای سعدالسطنه بردیم. جذبهی کالبد و آب و رنگ غرفههای صنایع دستی دائمی سرا بسیار چشمگیر و هیجانانگیز بود.
وارد مغازهای شدند تا خریدی کنند. یک گلدان سرامیکی کمبها که به شیوهی ناشیانهای سر راه و روی یک سطح ناصاف قرار گرفته بود به زمین افتاد و شکست. غرفهدار که خانم جوان و بیحوصلهای بود با بیتجربگی و بیآنکه لحظهای به نقش خودش در چیدمان بد غرفه فکر کند یا به اینکه او در این لحظه و در این غرفه، نماینده شهرش، استانش و فرهنگش است، با روحیه صرفا اقتصادی که حتی یک فرد بازاری از خود نمایش نمیدهد، از ایشان، طلب خسارت کرد و مبلغ را گرفت.
آنها هم خرید، گردش و بازدید از صنایع دستی کلا فراموششان شد. در حال ترک مغازه بودند که دو بشقاب مسی آویز از سقف، از جای خودشان رها شده و از بیخ گوش آنها به زمین اصابت کرد! حادثه به طریقی بود که دیگر یقینا نمیشد خسارت آن را هم به پای مشتری نوشت. از مغازه خارج نشده بودیم که غرفهدار جوان، دوباره یک گلدان سرامیکی مشابه را به همان شیوه و روی همان پایهی ناپایدارِ سر راه قرار داد…
برای تعویض روحیهی مهمانمان، به کافهای که در آن سرا احداث شده و ظاهرا دمنوشهای محلی ارائه میکند رفتیم. هفت نفر بودیم و خواستیم دو میز را برایمان کنار هم قرار دهند که امکان نشستنمان وجود داشته باشد. رفتاری که در تمام کافهها و رستورانها معمول است. مسئول کافه که جوان خوشبرخوردی بود آمد و سعی کرد مجابمان کند که سر دو میز جدای از هم بنشینیم و در سکوت، نوشیدنیمان را بخوریم و از آن هم بدتر سعی داشت به مهمان ما که نیمی از زندگیش را خارج از ایران بوده و تجربهی انواع کافه را داشته و دو برابر سن خودش را هم دارد، بگوید که کافه چیست و در آن، چه کارهایی باید و نباید کرد! برخورد چنان بود که بیخیال نوشیدنی شدیم…
از اولین سوپرمارکت سر راه، هفت بستنی کارخانهای تولید انبوه شده خریدیم، در اولین فضای سبز مجموعه نشستیم، خوردیم و بیشتر، حس واقع شدن در یک فضای سنتی را تجربه کردیم. بعد از گشتی در بازار مسگرها و گردهبازار زدیم. رفتار صمیمی و حرفهای فروشندههایی که دست و صورت برخیشان بر اثر کار با فلز، سیاه شده بود، گپ و گفت با مشتریان دیگر، خنده و شوخی با مردم، خرید یکسری وسیله و حس تعامل واقعی و غیرتصنعی با یک فرهنگ بود که حالمان را جا آورد؛ فرهنگی که واقعی بود و سعی نداشت نقش بازی کند، ژست بگیرد و بازنمایی دروغینی از خودش را انجام دهد. اگر نبود تجربهی این گشت زدن آخر در بازار قزوین، احساس شرم ما را از این شیوهی مهمانداری و احساس ناراحتی مهمانمان را از آن برخوردهای نامحترمانه، چیزی نمیتوانست جبران کند.
آنچه افراد را در یک فضا نگه میدارد و ضامن موفقیت پروژههای شهری است، حس خوبی است که از فضا، حضور در آن و رابطه با افراد دریافت میکنند؛ همان حسی که بازارهای سنتی شهرهای ما را جدای از کالبدهای پوسیده و فرسودهشان، خواستنی و ماندنی میکند.
مرمت واقعی زمانی است که کالبد بازسازی شده را افراد و گروههایی در اختیار بگیرند که سالهای سال در آن محدوده بوده و بیشترین نزدیکی را با فضا داشتهاند؛ امکان ارائه اغذیهای اگر هست مناسبترین گزینه برای آن، همان مغازهدار پیری است که چندین دهه متوالی است از زمان پدران ما تاکنون، هر صبح با آش شلغم و فرنی و لوبیا و هر ظهر با دیزی و املت، غذای بازاریها را میدهد؛ با همان طعم سنتی، همان ظروف گل سرخی، همان لباس و لهجه و مهمتر از همه همان مرام و تعارفها و ارزشهای رفتاری و کسب.
رمز ماندگاری و موفقیت پروژههای شهری ما در آنَست که باور داشته باشیم مهندس باید کار خودش را انجام بدهد و اصحاب فرهنگ، کار خودشان را و تقسیم کار علمی را به رسمیت بشناسیم. اگر مسئولیت یک پروژهی عمرانی را به یک جامعهشناس بدهند البته که خندهدار است ولی درست به اندازه آنکه سکان یک مجموعهی فرهنگی را به دست یک مهندس. کالبدی مرمتشده ولی خالی از مردمی که اصالت دارند و آموزش کافی را هم ندیدهاند، درست مثل پورشه ۲۰۱۵ ایست که در بهترین جادههای این مملکت، بدترین حوادث را خلق میکند و این، ترجمهی همان مفهوم «تاخر فرهنگی» است، اینکه سطوح مادی فرهنگ را بیاوریم، به امید آنکه سطوح غیرمادی خودشان به صورت خودکار خواهند آمد. اتفاقی که هرگز نخواهد افتاد.
انسانشناس فضای خانگی
Ghaznavian.m@gmaill.com
عکس: پرستو عطرسایی