روایتهایی از نخبگان ایران
اواسط دههی بیست بود. جنگ جهانی دوم تازه تمام شده بود و فقر، بیماری، بیکاری و آشوب، دامان مردم ایران را نیز گرفته بود.
من در آن زمان کودکی هشت ساله بودم. خانوادهی ما در آن زمان در شهر زنجان زندگی میکرد و من بهجای مدرسه، میرفتم کارخانهی بافندگی کار میکردم تا مزد روزانهی یک شاهیام را کمکخرجی خانواده کنم. در این اوضاع و احوال نمیدانم چه شد که سر از دبستان توفیق درآوردم و شدم بچه محصّل.
البته این برای من خوشوقتی بزرگی بود تا بتوانم درس بخوانم و آینده خودم را بسازم. امّا مشکل عمده ما در مدرسه، لباسها و کفشهای پاره و مندرسمان بود. این لباسها، نه یکبار و دوبار که گاهی چندین و چند بار وصله شده بودند.
اوضاع خجالتآوری داشتیم تا آنجا که بعضی از ما تصمیم به ترک تحصیل گرفته بودیم. در این زمان فرشتهای آسمانی در قامت معلّمی مهربان برای ما ظهور کرد. مردی که با ما بچّهها به مهربانی و احترام برخورد میکرد و ما را دوست داشت؛ “رضا روزبه”.
به یاد دارم یک روز در کلاس درس گفت:” بچهها هیچ میدانید مادران شما چقدر هنرمند هستند؟ ” گفتیم چرا؟ گفت:” من از طرز لباس پوشیدنتان به این نکته پی بردم. آفرین بر مادران شما که با دقّت لباسهای شما را وصله کردهاند. هیچ دو وصلهای، دو رنگ متفاوت ندارند و وصلهها همه منظّم هستند. بارکالله به سلیقهی آنها که لباسهای شما را به این زیبایی ترمیم کردهاند”
او آن روز کلاس ما را کلاس “پاکیزگان” نام نهاد و در تمام سال به همین نام صدا میزد. ما از آن روز به بعد به خودمان، به لباسهایمان و به مادرانمان افتخار میکردیم…
تلخیص توسط محسن شاهرضایی