ثنا فلاح سخنگو – تولد در دهه شصت پر مخاطره تبعاتی داشته که هنوز همراهیام میکند. من و هم نسلانم در میان بوی دود و باروت و صدای آژیر قرمز زمان جنگ نابرابر ایران و عراق قدم در خاکی گذاشتیم که برای حفظ یک وجبش جانهای عزیزی فدا شد. بیمارستانهای شلوغ، کمبود و گاهی نبود دارو و تجهیزات پزشکی تنها بخشی از سختیهای ناشی از تداوم جنگی بود که هشت سال دفاع مقدس را رقم زد.
خیل عظیم رزمندگانی که به جمع شهدا میپیوستند و هر روز در گوشهای از شهر و دیار خود بر دستان مردم قدرشناس تشییع شده و در خانه ابدی خویش آرام میگرفتند اکنون تنها عکس و نامی بر پلاک کوچهها و خیابانها شدهاند. هر چند سن و سالی نداشتند اما خلوص نیت، دل دریایی و محبتی سرشار داشتند.
مهاجرت همیشه سخت است دل کندن و دور شدن از خاکی که با آن انس داری و بدانجا تعلق داری غمانگیز است. استان البرز که به ایران کوچک شهرت دارد لقب خود را از اقوام مهاجری گرفته که با زبان و آداب و رسوم متفاوت یکی از جاذبههای بینظیر فرهنگی محسوب میشوند. از دهه ۶۰ شمسی سیل مهاجران گوناگون از سراسر کشور به البرز با مرکزیت شهر کرج سرازیر شد و عدم تناسب امکانات و زیرساختها علیرغم رشد روزافزون جمعیت تاکنون ادامه دارد.
صفهای طولانی نفت، نان و ارزاق کوپنی در کنار نیمکتهای شلوغ کلاسهای درس مدارس دو و سه شیفته از جمله خاطرات مشترکی است که در اذهان کودکان آن دوره نقش بسته و پر رنگ است. تنها سرگرمی ما در آن روزهای سخت برنامههای کودک شیرینی بود که در زمانی مشخص از شبکههای معدود تلویزیون سیاه و سفید پخش میشد و در صورت انجام تکالیف درسی اجازه تماشا و لذت بردن از آن را داشتیم.
به معنای واقعی پای تلویزیون میخکوب میشدیم و احساس همذات پنداری عجیبی با شخصیتهای کارتونی و عروسکی جذاب و پر طرفدار آن زمان که شهرت برخی از آنها تا به امروز ادامه دارد، داشتیم. همراه آن اشک میریختیم، غصه میخوردیم و خنده از ته دل سر میدادیم حتی برای قسمت بعدی برنامه تا روز و هفته بعد لحظهشماری میکردیم.
در بحبوحه درس و مشق برای تلطیف فضا و روحیه دانشآموزان اردوی فرهنگی و تفریحی باب بود. مدیران مدارس بسته به شرایط برنامهریزی لازم را در این خصوص انجام میدادند و وقتی خبر قطعی آن به گوشمان میرسید از ذوق بسیار سر از پا نمیشناختیم. این بار اما قرعه به نام فیلمسینمایی کلاهقرمزی و پسرخاله افتاده بود که بعد از شهرت برنامه تلویزیونی با ایده خلاقانه دستاندرکاران و عوامل تولید حالا این شخصیت عروسکی ناب قدم به مرحله جدیدی گذاشته بود.
روز موعود فرا رسید و دخترکی هشت ساله با مقنعهای سفید و روپوش طوسی رنگ و خوراکی به دست بعد از توقف اتوبوس بنزی که آن زمان سالار جادهها بود مقابل سینما هجرت کرج ایستاد و در میان جمعیت انبوه به ساختمان عجیب آن خیره شد. در میان اشکال هندسی که تا آن زمان شناخته بود با مثلث قرابت خاصی داشت. قبلا هم پدرم من و خواهرانم را آنجا برده بود اما این بار همه چیز برایم فرق میکرد.
در نگاه اول جذب آن شدم این من بودم که با جثه کوچکم در مقابل عظمت نمای سینما با سری به عقب خم شده حیرتزده مشغول تماشا بودم و بعد هم با سیل جمعیت به داخل ساختمان هدایت شدم. سقف کوتاه و فضای نسبتا تاریک ورودی به ایجاد تعامل و نزدیکی با سالن اصلی سینما کمک میکرد. شور و شوق وصف ناشدنی در فضا حاکم بود من اما غرق در افکار خودم بودم شاید درونگراییام دلیل این امر بود یا شاید هم علاقهام به تاریخ و ساختمانها و اشیای قدیمی که بعدها باستانشناس شدم در این حال و احوال بیتاثیر نبود.
هر چه بود من در آن لحظه در دنیای تاریک و بدون نور خودم که دلچسب و خودخواسته بود انتظار میکشیدم تا بیتابی کودکانهام با شروع فیلمسینمایی و حضور چهره عروسکی محبوبم یعنی کلاهقرمزی به قراری شیرین تبدیل شود. سالن طبقه همکف در نگاهم وسیع بود. ردیف صندلیهایی که برای جثه دانشآموزان بزرگ بود و صحنهای خندهدار خلق کرده بود. کماکان بدون کلمهای حرف در جای خود نشستم سقف را این بار از داخل نگاه کردم. دیوارهایی بلند که چراغهای کوچکی روی آنها نصب شده بود. پرده سینما جذابترین قسمت ماجرا بود و ابعاد بزرگی داشت.
برقراری آرامش در آن روز شلوغ و سالنی پر از ادحام جمعیت کار سختی بود که فقط با خاموشی چراغهای کم نور و پخش فیلم ممکن شد. ناگهان سکوت و تاریکی حاکم شد و همه چیز به یکباره با نظمی خاص در جای خود قرار گرفت. ردیفهای پر از تماشاچیان خردسال و مشتاق و نگاههای خیره به پرده حیرتانگیز سینما که با حضور کلاه قرمزی و پسرخاله رنگ به زندگی میزد نفسها را در سینه حبس کرد. همینطور که ویفر موزیام را میخوردم لحظهای چشم از فیلم برنمیداشتم و با تمام وجود میخندیدم.
مدت حضور در آن فضای گرم و دلنشین با معماری خاص و رنگهای گرم پرده و دیوارها خاطراتی ماندنی را برایم رقم زد که هنوز هم بعد از گذشت نزدیک به سی سال از آن روزها وقتی از مقابل آن عبور میکنم دلم قنج میرود با کمی مکث تمام جزئیات آن روز را لحظه به لحظه تجسم و لمس میکنم. بنای سینما هجرت و فیلمهایی که طی سالیان متوالی در آن به نمایش عمومی درآمده است خاطرات چندین نسل را در بر میگیرد و به نوعی تار و پود عمیقی به عواطف و احساسات ناب آدمها تنیده است. کسانی که عاشق شدند افرادی که از زندگی نا امید شدند و حتی کودکانی که با دنیای هنر و فیلم آشنا شدند همه و همه به دلیل وجود این مکان فرهنگی است که امروزه با جایابی در بافت قدیمی و فرسوده شهر کرج منشا بسیاری از اتفاقاتی بود که حتی تصورشم هم سخت است.
این روزها که خبر تکراری تعیین تکلیف و تخریب بنایی با اصالت که روزگاری نه چندان دور کانون فرهنگی هنری شهر کرج بوده دردی مزمن به جانم انداخته است. قدمهایم در پیادهروی مقابل سینما هجرت را آهسته برداشتم و به سالیان دور برگشتم. هنوز هم رنگ و بوی آن روز و تماشای کلاه قرمزی و پسرخاله همراه من است. با عمق وجودم ساختمان را نظاره کردم. در همهمه شهر و رفتوآمد آدمها گم شدم دلم نمیخواست پیدا شوم دلم نمیخواست برگردم به زمان حال.
کودکیام را دوست دارم خاطراتش را بیشتر. حال خوب من و امثال من گره خورده به آثار و ابنیهای که برایم نه تنها چشمنواز بلکه جاننواز است من از عطر شگفتانگیز پل تاریخی دختر، قلعه صمصام، محله و حمام قدیمی مصباح، دانشکده کشاورزی و کاخ موزه سلیمانیه سرمست میشوم. قدمت آثار محدوده سینما هجرت بر ارزش و اهمیت خود بنا افزوده است. این طور که میگویند بنا در طرح توسعه معابر شهری قرار گرفته و فرسودگی آن از دلایل اصلی این تصمیم است. نمیدانم چه بگویم شاید هم نمیخواهم باور کنم و یا این تغییر را بپذیرم. هر چه هست مقاومتی عجیب در ذهن و قلبم شکل گرفته و یقین دارم تنها نیستم. دست به تاریخ شفاهی این شهر نزنید که بنیادش در دل است. تا توانی دلی به دست آور دل شکستن نه تنها هنر نیست بلکه خطایی بزرگ و نابخشودنی است.