در روزهایی که فقط اخبار بد و ناراحتکننده میشنویم و تا گوشیمان را نگاه میکنیم موج غم و ناراحتی، درد و رنج بر سرمان آوار میشود، بیایید کمی به خوشیهای کوچک فکر کنیم؛ اختیارِ فکر و خیالمان که دستِ خودمان است. نه؟!
حمید عسگری- “باز باران، با ترانه” یک درس نبود که فقط داخل کتاب فارسی جا خوش کرده باشد. هوای دلپذیر زندگی بود که چکهچکه، جانِ لحظهها را سبز میکرد. حتی وقتی با صدای لرزان همکلاسی خوانده میشد، بوی کاه و گِل و روستا درون کلاس میپیچید و قطرههای ناب باران از ناودان خانهی مادر بزرگ تا اعماق اشتیاق نگاه، جاری میشد.
”باز باران، با ترانه” حجم حجیم خاطرهها بود که دل و نگاه را یکباره تا فراسوی بال کبوتر، پَر میداد؛ آنجا که پُر بود از هیجان ابر و توالی دلشورههای زیبای آسمان.
چهقدر این درس از چارچوب شیطنتهای ما فراتر بود، آنگاه که چتر احساس را روی خیال خالی ما میگستراند و خود را میان تشنج بیحدود رود مییافتیم و دلمان میخواست باران بیوقفه آینه بتابانَد تا در هجمهی پر شکوه قطره و باد، رنگین کمانی از شوق را بَرکشیم!
”باز باران، با ترانه” خلاصهی یک گلگشت در هوای مِهر بود و باران. تمنای رفتن تا سکوت درخت و غوغای جنگل را بر بوم اشتیاق نقش زدن! تنفس در معبر ابر و تبرک جُستن از برگ خیس؛ از گریههای آسمان و تماشای هیاهوی کبوتر و برگ…
کاش دوباره زبان به باران و ترانه، متبرک میشد…
کاش…