روشنک جلیلوند؛ کسی که خانهداری شغل اصلیاش است- بی خبر اومدی و ناخوانده. میگن مهمون حبیب خداست. نه مهمونی نه حبیب خدایی. فقط بلایی و دردسر. از وقتی سر و کلهات پیدا شد همه مجبور شدیم خونهنشین بشیم. اسمش قرنطینه است ولی من بهش میگم زندان خانگی! اونم تو این قفسهای طلایی شهری تو این آپارتمانهایی که هیچ سنخیتی با نسل من نداره.
سهم آسمونش برای خیلیها اندازهی یه کف دسته. حسرت یه فضای کوچیک به نام تراس یا بالکن به دلم مونده. فضا و حریم خصوصی که کلا یه شوخیه تو آپارتمان. با این کرونایی که اومده حتی کفشمم دیگه نمیتونم تو خونهام ببرم؛ واقعا جایی ندارم براش.
از وقتی قرنطینه شدیم تقریبا کارهای خونه چند برابر شدن. من یک خانهدار هستم. همیشه کارهام تقسیمبندی شده و مشخصه ولی با موندن همه اعضای خانواده, سردرگم شدم. کلا زمان از دستم در رفته. حتی برنامههای قدیم خودم رو از دست دادم.
برای بقیه شاید یه تجربهی تازه باشه ولی برای من نه. فقط کار بیشتره بدون آزادیِ قبلیم. به نظرم نداشتن فضای خصوصی برای آدمها یکی از مشکلات عدیده این معماریهای جدیده. همه تو سر هم سوارند. یکی میخواد تلویزیون ببینه. یکی میخواد موسیقی تمرین کنه. یکی میخواد کتاب بخونه. هیچکس جای خاصی نداره. پس مجبوریم یه جوری مدیریتش کنیم.
نه حیاطی، نه تراسی، نه درختی، نه حیوونی. هیچی نداریم جز دیوارهای سیمانی و خاکستری. دوست داشتم خونههای امروز واقعا محل آرامش و آسایش باشند ولی نیستند. بیشتر مخل آسایشند. وقتی عطسه میکنی همسایهی بغل دستیت بلند میگه عافیت باشه!
خونه باید فضای نفس کشیدن برای همه رو داشته باشه؛ فضای سبز، تراس بزرگ که بتونی عصرها توش بشینی و گلهات رو آب بدی و تو فضاش نفس بکشی. اتاقی داشته باشی که به راحتی موسیقی تمرین کنی بدون اینکه مزاحم همسایهات بشی. بتونی تو آفتابی که از پشت پنجرهت میتابه لم بدی کتابتو بخونی و چای بخوری. به گنجشکها و قمریها تو تراس دونه بدی. خونه باید خونه باشه نه لونه…