مرتضی رویتوند- در یک روز متفاوت، آرش از خواب بیدار شد؛ امروز برای آرش روز مهمی بود. لباسهایش را پوشید و کلاهش را سرش گذشت. در مقابل آینه ایستاد و لبخندی به خودش تحویل داد و زیرلب گفت: «تو میتونی»!
از در خانه که خارج شد خواست سوار آسانسور شود اما متوجه شد همسایه طبقه اول در آسانسور را باز گذاشته است. آرش، هشت طبقه را از پلهها پایین رفت و در حالی که نفسنفس میزد در طبقه اول متوجه شد مرد همسایه در آسانسور را باز نگه داشته بود تا همسرش بیاید.
روز خاصی بود و آرش نباید عصبانی میشد. به اداره «ساخت تیر و کمان» رفت. مسئولش نبود و آرش ساعتی منتظر ماند تا بیاید. مسئول که آمد با دیدن آرش چینی به ابروهایش انداخت و گفت: «متاسفم تیرهامون تموم شده» آرش متعجب شده بود: «بزرگوار تیر نباشه من چی رو پرتاب کنم؟!»
آن مسئول، آرش را به اداره «رفع مشکلات مطروحه» فرستاد و آنجا هم مسئولش به مرخصی رفته بود. خلاصه آرش تیری عاریتی از دوستش پوریا گرفت. میخواست به بالای کوه برای پرتاب تیرش برود که در راه مامورانی او را به جرم حمل سلاح سرد دستگیر کردند.
آرش چند ساعتی در بازداشتگاه بود تا همان دوستش پوریا رفت و توضیح داد که آرش قرار است کار مهمی انجام دهد. آرش خواست سوار تاکسی شود که فهمید کرایه تاکسیها گران شده است و پول پرداخت کرایه را ندارد. پیاده به سمت کوه که میرفت ماموری به او گفت که موهایش بلند است و با عُرف جامعه مغایرت دارد. آرش باز هم به بازداشتگاه رفت و پوریا او را آزاد کرد.
این بار آرش با عزمی جزمتر به سمت کوه رفت، در راه از رهگذری پرسید: «این بلندترین کوه همینوراست؟» رهگذر که سرش در گوشی تلفن همراهش بود با بیتوجهی گفت: «من چهمیدونم!» آرش که دلش گرفت و گفت: «من آرش هستم و قرار است…» رهگذر به میان حرفش پرید و با خنده گفت: «منم پژمانم! که چی؟!» آرش ناراحت شد و به مسیرش ادامه داد تا هر طور که شده کوه مورد نظر را پیدا کند.
خواست از کوه بالا برود که مامورانی جلوی او را گرفتند و گفتند که نمیتواند بالای کوه برود چون این کوه در اجاره کشور فلانستان است. آرش فریاد زد: «من آرش کمانگیر هستم قرار است مرز کشور را تعیین کنم!» ماموران هم به او گفتند: «برو بابا دلت خوشه!» آرش غمگین و افسرده به میدان اصلی شهر رفت و به درختی تکیه داد و چند ساعتی غصه خورد تا آنکه نگهبانی آمد به او گفت از آنجا که حضورش در میدان شهر چهره شهر را خراب کرده باید از آنجا برود.
آرش گرسنهاش بود و خواست غذایی بخورد اما پولی نداشت تیر و کمانش را فروخت و با پولش غذایی خرید و خورد و برای همیشه از آن شهر و دیار رفت…