منیژه غزنویان– عجب روزی بود، به نیمه نرسیده، توانم برای ادامه دادنش صد بار ته کشید؛ وقتی که بارها به کودک افغانستانیای که تازه با هم دوست شدهایم فکر کردم. درخواستش را مبنی بر گرفتن کارت عابر بانکی به نام خودم و برای پدرش سبک سنگین کردم، و هر بار از هر مسیری که رفتم، این ذهن بیمار، جز وحشتم نیفزود!
هنوز «نه» را به خودم نگفته بودم که پژواک صدای او دوباره در گوشم پیچید: «خاله، میدونی من مهاجرم؟ البته ایران دنیا اومدما. خاله، دوست ندارم آدمها بهم میگن افغانی. خاله، چرا به ما خط تلفن نمیدن؟ خاله، چرا بابام نمیتونه گواهینامه داشته باشه؟ خاله، چرا ما نباید کارت بانکی داشته باشیم؟ خاله اگه خواهرم رو امسال ثبت نام نکنن کلاس اول چی؟»
خط صدای او پاک نمیشود، فقط با پررنگ شدن خط صدای دوست همکلاسیام، به حاشیه رانده میشود: «فهمیدی نهایتا مجبور شد حذف ترم کند؟ روستایشان در کوههای اورامانات است. آنجا اینترنت ندارد که.» و ما پیش از آغاز کلاس مجازی امروز، دسته جمعی غصه میخوریم برای «او» که با این بساط تعطیلی خوابگاهها و غیرحضوری شدن ترم بعد، باز «محروم» خواهد شد، محرومتر از پیش.
این دو صدا را صدای دیگری کنار میزند؛ دوستی که از معلول شدن عزیزش در اثر یک سانحه میگوید و مشکلاتی که برای درمان دارند.
وای خدای من، این صداها، این صداها میپیچند و چرخ میخورند و گردابطور، میکوبند به دیوارههای جمجمهام!
از این همه عجز و نتوانستن، پناه میبرم به کتاب، و حالا این بدهیها و قبضهای خودم هستند که یکییکی سان میبینم از تکتکشان. حساب میکنم که کرایه اسنپ امروز، نصف بیشتر حقوق یک روزم شد! یا خرید سوپری دیروز، چهار روز حقوقم و… خوب، هر چه باشد کتابم هم از جنس اقتصاد است؛ دعوتی به دو دو تا چهار تا.
جملهها از جلوی چشمم فرار میکنند، مثل انبوه نگاه کودکان وحشت زده، در برابر معلمی که میخواهد ناغافل، یکیشان را شکار کند و ببرد به قربانگاه تخته. من هم چنگ میزنم و یک جمله را نهایتا مشت میکنم: «در جامعه گسترده، خیری که هر فرد به دیگر افراد ناشناس میرساند بسیار بیشتر از نیکوکاری مستقیم در جوامع سادهتر است اما ما بهطور متناقضی، احساس رضایت کمتری از بابت انجام آن داریم.» کمی به کلمات خیره میشوم: حرف بیمعنی! شانهای بالا می اندازم و با بیحوصلگی، در کتاب را محکم به هم میکوبم و میروم بیرون از اتاق.
نگاهم به کوه زبالههای آشپزخانه میافتد که چون بو و شیرابه و پشه ندارند، اصلا متوجه انباشتشان نشدهام؛ کیسه کاغذها، کیسه پلاستیکها، کیسه فلزها، کیسه زبالههای خشک غیرقابل بازیافت. انگشتانم کفاف نمیدهند حساب کنم. آخرین باری که زباله بیرون گذاشتم کی بود؟ شاید دو ماه پیش. لبهایم را روی هم میفشارم و سری به نشانه رضایت تکان میدهم.
از ته آشپزخانه، وارد بالکن کوچک خانه میشوم. همان که نردههایش را چوب و گلدان دیواری زدهایم که هم نمای خوبی از بیرون و برای همسایهها بسازد و هم حریم امنی برای خودمان؛ و گوشهاش به جبر، ماشین لباسشویی و آبگرمکن و کلی خرت و پرت دیگر را جا دادهایم.
بزرگواری میکند که حجم خود من را هم در خودش میپذیرد. وارد میشوم. سطل کمپوست زبالههای ترم را از روی ماشین لباسشویی برمیدارم. درش را باز میکنم: کپک نزده، رطوبتش هم کافی است. جدیجدی دارد خاک مناسبی میشود برای گلدانهایم.
برق خنده در چشمانم مینشیند. انگار که بار دیگر در کنکور پذیرفته شدهام! واقعا ادم عاقل از پوسیدن زباله اینقدر خوشحال میشود؟ این صحنه را اگر ثبت میکردند و روی خط زمان، عقب و جلو می رفتند و نشان هر کسی میدادند، قطعا میگفت خل شده این یارو. راه دور چرا، همین لحظه اگر میشد طی الارض کرد احتمالا خیلیها عکس العملی جز این نداشتند. من ولی لبخندزنان از بالکن بیرون میآیم.
صداها نیزه به دست، دورخیز میکنند که دوباره یورش بیاورند سمتم، جمله بیمعنی کتاب را سپر میکنم و مچاله میشوم پشتش. با چشمانی بسته و عضلاتی منقبض، تند و تند مثل یک ورد جادویی تکرارش میکنم: «در جامعه گسترده، خیری که هر فرد به دیگر افراد ناشناس میرساند بسیار بیشتر از نیکوکاری مستقیم در جوامع سادهتر است. در جامعه گسترده…» جمله، کمکم در ذهنم به موسیقی آرامی بدل میشود، زبالههای خشک و تر خانه، تفکیک شده و با متانت، وارد صحنه میشوند، و چنان رقص جمعیای در میگیرد که خلسه تماشایشان، نیمه دیگر آن روز جهنمی را معجزهوار میگذراند برایم.