در حسرتِ شُجاعتِ “عجیب و غریبهای دوستداشتنی!”
نسترن کیوانپور
«تنها تفاوتِ من با دیوانهها، این است که من دیوانه نیستم!»
*سالوادور دالی*
نه گیلگمش خواندهام، نه مهابهاراتا، نه افسانههای شاه آرتور، نه شاهنامه، و نه هزار و یک شب که البته باعثِ افتخار که نیست. شاید سببِ سرافکندگی هم باشد آدم تا یک سنِ خاص برسد و کتابهای برجستهی تاریخِ ادبیات را نخوانده باشد؛ حالا در این مقاله، معطوف به یک ژانرِ خاص مثلِ فانتزی. اما ایلیاد و اودیسهی هومر را چرا، خواندهام.
دورانِ کودکی و نوجوانیام در میانِ کتابهایی گذشت که از میزانِ فهم و درکم، بسی فراتر بودند. ایلیاد و اودیسهی هومر را میخواندم و نثر برایم چنان ثقیل بود که جُز تلاش برای حداقل تلفظِ صحیحِ اسامی، کارِ دیگری از دستم ساخته نبود. بعدش اما در میانِ سطور، یک جمله مییافتم که قابلِ درک باشد و با همان جمله شروع به خیالپردازی میکردم برای شخصیتهایی که اسمشان را بالاخره یاد گرفته بودم.
اما چند سالِ بعد، یک روز که از کتابخانهی مدرسه، کتابی به امانت گرفتم و تصمیم داشتم برگشتنی، چند صفحه بخوانم، تا کتاب را باز کردم، فهمیدم این یکی برای سن و سالم مناسب است. درِ جهانی عجیب و غریب به رویم گُشوده شده بود. کتابهای هری پاتر را میخواندم و برایم تصویری بود به شدت. انگار هر لحظه را میدیدم. جهانش به نظر واقعی میآمد اما میدانستم واقعیت ندارد. جهانی را مییافتم لذتبخش که برایم باورپذیر مینمود اما میدانستم تنها، هنرِ نویسنده است که در ژانرِ ادبیِ فانتزی، خیالِ خود را چنان رها کند که فضایی تازه خلق شود. شاید مفاهیمِ کهنهای را بیان میکند دوباره، اما با رنگ و لُعابی تازه آن را به نمایش میگذارد؛ با جذابیتی دوچندان.
در سبکِ فانتزی، عنصرِ خیال، همه جا میتازد و فضایی با قوانینِ خاصِ میآفریند که شاید با قوانینِ زندگیِ آدمهای عادی تفاوت داشته باشد، اما در آن عالَم، چنین قوانینی طبیعیست و همین موضوع است که دستِ نویسنده را چنان باز میگذارد که بالهای خیالِ خود را تا دوردستها بگُسترانَد و کشفی پس از کشفی دیگر رقم زند. در ادبیاتِ فانتزی، جادو به چشم میخورد یا عناصری فرامادی که زمینهی داستان یا ساختارش را پایهریزی کرده است و به همین دلیل در ادبیاتِ فانتزی، جادو و موجوداتِ جادویی عادیست. تمامِ اینها قوانینِ اصلیِ جهانیست که نویسنده آفریده است.
بعدها فیلمِ اربابِ حلقهها را دیدم. کمی بزرگتر شده بودم و آن فیلم هم تازه اِکران شده بود انگار، و بر سرِ زبانها افتاده بود. اقتباسی بود از کتابِ جی.آر.آر.تالکین. این جهان با جهانِ داستانیِ کتابهای هری پاتر، زمین تا آسمان فرق داشت. مهمتر بود، دغدغهها، موضوع و درونمایه انگار صد پله فراتر رفته بود. صحبت تنها بر سرِ دعوا و تقابلِ یک جادوگر و یک دیوِ بد ذات نبود. بود ها، اما بر سرِ جنگ و تقابلی بود که به مفهومی عمیق بیانجامد، به ایمان بیانجامد، به مفاهیمی برتر و فراتر برسد؛ به اراده، به قاطعیت. و آیا این هدفِ اصلیِ یک نوشته در ژانرِ ادبیِ فانتزی نیست؟ آیا نویسنده قصد ندارد از نمادهایی الهام گیرد که به واسطهی آن، مفاهیمی قدیمی و تکراری را منتقل کند که هر روز همه در زندگانیِ روزمرهی خود تجربه میکنند؟ آیا راهی جدید، راهی جذاب برای نشان دادنِ پاسخی به پرسشهای تکراری، هدفِ اصلیِ فانتزی نباید باشد؟ و چه این موضوع، محبوب خواهد بود و گاه البته رنگِ عامیانه به خود خواهد گرفت.
فانتزی؛ خواب و رؤیایی که در جهانِ داستان، واقعیت دارد
با اینحال ادبیاتِ خیالپردازانه در دنیایِ مُدرن طرفدارهای خاصِ خود را دارد. با این جمله یادِ چه فیلمی میافتید؟ در فیلمِ inception به کارگردانی کریستوفر نولان که در سال ۲۰۱۰ اکران شد، صحبت بر سرِ خواب است، صحبت بر سرِ رؤیاست؛ آدمهایی که دیگر قادر به دیدنِ رؤیا نیستند و هزینههای بسیار میپردازند تا بتوانند دیگر بار، رؤیا ببیند. همان کاری که نویسندگانِ فانتزینویس برای مخاطب انجام میدهند؛ آنان دیگر بار، شیرینیِ رؤیا را به خواننده میچشانند. دیگر بار، دنیایی خیالی را برای آنان رقم میزنند. شهرهای امروزِ ما، شهرهای بیروح و تکراری، تیره و سیاه، بدل میشود به دهکدههایی رنگارنگ و عجیب، فرشتگان، به زمین میآیند و شیطان در قالبی مادّی تجسم مییابد، جادو، دنیای تکراری را دگرگون میکند و دیگر چشمانت را که باز میکنی خود را در اتاقِ مرتب و منظمِ همیشگیات نمیبینی، خود را مثلا میانِ دشتی پُر گل میبینی که تمامِ پرندگان و حیوانات در حالِ حرف زدن هستند(یک مثالِ پیشِ پا افتاده و دمِ دستی البته!). مقصود این است که فانتزیست که به تکرارِ زندگیِ امروزی، رنگ میبخشد؛ شاید مسیرِ رسیدن، همان باشد اما خیال، آن را دلپذیرتر میکند، مگر نه؟!
در فانتزی، نویسنده، قوانینی برای جهانِ داستانیِ خود خلق میکند که شاید از قوانینِ دنیایِ عادیِ ما فاصله داشته باشد، اما قانون، قانون است! حتا خودِ نویسنده حقِ نقضِ قوانینِ جهانِ خاصِ خود را ندارد. چهارچوب، ابتدای داستان شکل گرفته است و کاراکترها در فضا رها شدهاند؛ کاراکترهایی که چون ما، در چارچوبِ قوانینِ دنیایشان حرکت میکنند و تخطی از این قوانین، اشتباه که نه، اما ژانر را یک مرحله شاید جابهجا میکند. به دنیایِ دیگری گام مینهید که دیگر قانون معنا ندارد در آن، و گویی بر پایهی وهم و خیال بنا شده است؛ دنیای سوررئال!
سوررئال و پیوندِ ابدی با اوهام
اگر به دنیای خواب دقت، کنید، مثالهای فراوانی از نقضِ قوانینِ دنیای مادی را در آن خواهید یافت. خوابهایتان را به خاطر آورید. انگار همهچیز از قاعده، مستثناست. انگار یک نفر شوخیاش گرفته توی خواب؛ بهسانِ نویسندهای که کاراکترها را در فضایی رها کرده و هرگاه دلش بخواهد بیهیچ قانونی، عنصری را حذف میکند، عنصری را اضافه میکند، قانونی را در هم میشکند. و بعدش تنها تصویری که این تفکراتِ عمیق! در ذهنم تداعی میکند؛ آثارِ سالوادور دالیست و بعد هم رُمانِ بوفِ کوری که سالها پیش خواندهام.
خُب به بخشِ تکراریِ ویکیپدیایی میرسیم؛ سوررئال برگرفته از واژهی فرانسوی sureel به معنای فراتر از واقعیت است و سِیری مکاشفهگونه در ناخودآگاهِ روحی و روانی و مُتکی بر حقیقتی عالیتر از واقعیت است که وهم و خیال به آن دامن میزند. سوررئال را تحتِ تأثیرِ نظریاتِ زیگموند فروید میدانند، که بهوسیلهی آندره برتون؛ شاعر و نویسندهی فرانسوی در سالِ ۱۹۲۴ پایهگذاری شد و هدف، تلفیقِ ضمیرِ ناخودآگاه با واقعیت بود تا معنایی فراتر ایجاد شود. البته سوررئال را از جنبشِ سوررئالیسم جدا میدانند چرا که سوررئال همیشه وجود داشتهاست، اما جنبشِ آن از زمانی فراگیر شد که آندره برتون توجه به رؤیا و فعالیتِ خودبهخودیِ ذهن را موردِ توجهِ ویژه قرار داد. سوررئالیسم را در درجهی اول، عُصیان میدانند، عُصیانی که در برخوردِ تراژیک میان قدرتهای روح و شرایطِ زندگی پدید میآید؛ امیدی بیانتها به دگردیسی انسان است در دنیای امروزی. در کتابِ مکتبهای ادبی نوشتهی سیدرضا حسینی در خصوصِ سوررئال آمده است: «بشر در عینِ آگاهی به عجزِ خود در موردِ تعیین سرنوشتش، به وجود نیروهای بالقوه در خویشتن آگاه است و میداند که اگر به همین زندگی محقر روزمره اکتفا نکند و در راه دستیابی به آن نیروهای نهفتهی خویشتن تلاش کند، بیتردید به نتایجی خواهد رسید. اما اغلب در مسیرِ زندگی معمولیمان علائم و اشاراتی از آن نیروها دریافت میکنیم، اما راه استفاده از آنها را نمیدانیم.»
آیا سوررئال منتهی به دوگانگی ذهنی میشود؟
آندره برتون، سه تکنیکِ اصلی را در خلق فضای سوررئالیستی دخیل میداند؛ ایجاد حالتی نزدیک به رویا، داستانهای رویا و تجاربِ خوابِ مغناطیسی. نکتهی جالب اینجاست که برتون تجربهای برای نگاشتنِ یک داستان یا شعرِ سوررئال را اینطور توصیف میکند: «پس از مستقر شدن در نقطهای مناسب و ممکن برای تمرکزِ ذهنتان در خویشتن، بگویید برایتان وسایلِ نوشتن بیاورند. در انفعالیترین یا تأثیرپذیرترین حالتی که میتوانید قرار بگیرید. به سرعت و بدونِ موضوعِ پیشبینی شده بنویسید! با چنان سرعتی که که وقتِ به خاطر سپردن یا بازخوانی نوشتهتان را نداشته باشید. هرچهقدر هم دلتان میخواهد ادامه دهید.»
البته تداومِ این کار را منتهی به خطرِ دوگانگی ذهن دانستهاند. در سوررئال، وهم و واقعیت در هم میآمیزد. شما آدمی عادی را در موقعیتی غیرعادی یا آدمی غیرعادی را در موقعیتی عادی قرار میدهید؛ البته این یکی از تعاریفِ متعددی است که برای آن ذکر شده. دیگر تعاریف نیز چنیناند؛ دیکته کردنِ فکر بدونِ بررسیِ منطقِ عقلی و خارج از هرگونه تقلیدِ هنری و اخلاقی(یا همان نگارشِ خودکار که برتون به آن تأکید داشت)، خلقِ جهانی دور از تصویر، همراه با مفاهیمِ غیرِ واقعی و در حالتِ کُلی؛ خروج از واقعیت به طورِ افراطی. و سوررئال زمانی پدید آمده که فروید درخصوصِ ضمیرِ پنهان و رؤیا و واپسزدگی، میل به جست و جو و توجه به آنچه را که فراتر از دنیایِ واقعیست، در سر میپرورانَد و بیان میکند. در سوررئال، وهم و واقعیت عناصری هستند که توسطِ نویسنده استفاده میشوند تا وضعیتی بدیع خلق کنند و نکته اینجاست که این وهم، ما به ازای حقیقی ندارد، یعنی به صراحت و قطعیتِ واقعیت، محدود نیست و خود را به گونهای دیگر نشان میدهد.
عنصرِ تخیل در ادبیاتِ سوررئال به اندازهای ضروری و الزامیست که اکسیژن برای نفس کشیدن. رُمانی وجود دارد که در برخی منابع یافتم و اسمش را دقیق نمیدانم، اما گویا یکی از آثارِ معروفِ سوررئالِ جهان است. در این کتاب، آدمها موهایی بلند دارند که مارهایی از آن آویزان است، در دهانِ مارها هم تخممرغهایی وجود دارد. شاید اگر کمی تحقیق و تفحص کنید، گمان کنید که نوشتنِ یک داستانِ سوررئال ساده است، اما نه، در سوررئال شما هیچچیزی ندارید که به آن استناد کنید، هیچ مبنا و اساسی در ذهنتان وجود ندارد، همه چیز را باید از هیچ خلق کنید، واقعیتِ موردِ نظرتان را از خیال و اوهام وام بگیرید در حالی که هیچ مصداقی در فضای حقیقی ندارد.
دیوانه یا نابغه؟!
سوررئالیستها آدمهای عجیب و غریب و دوستداشتنیای هستند. آنها سعی در بیانِ آنچیزی دارند که در رؤیاهای خود کشف و تجربه میکنند. آنها تصاویری در تابلوهای نقاشیِ خود، در فیلمها، در اشعار و در ادبیاتشان خلق میکنند که نشان از شجاعت و خلاقیتی دارد که درونِ اکثرِ ما سرکوب شده است. تابلوهای عجیب و غریبِ سالوادور دالی را به خاطر بیاورید؛ ساعتهایی که ذوب شدهاند، ظرفِ میوهای که صورتی از یک انسان است و میوههایی که بدنِ یک سگ را تشکیل میدهد، سگی که کوهی از میوه است و هزار و یک تصویرِ اینچنینیِ دیگر.
یا حتا لوئیس بونوئل؛ فیلمسازِ اسپانیایی کارگردانی که به ساختنِ فیلمهای سوررئال شهرت داشت و با سالوادور دالی، فیلمِ سگ آندلسی را ساخت که سرشار از صحنههای سوررئالیستی بود؛ گاوی که روی کاناپه لم داده است، جنازهی الاغی مُرده روی پیانو، صحنهی بریده شدنِ چشمی توسطِ تیغِ ریشتراشی، میزهای ناهارخوری که صندلیهای آن توالت فرنگی هستند و چه تمامِ این صحنهها آدمی را یادِ خوابهای آشفته و پریشان و دنیای بیقاعدهی خواب و خیال میاندازد! هیچکاک نیز در فیلمِ طلسمشده از دالی بهره میگیرد؛ تصاویرِ خوابِ شخصیتِ اصلی را به زیبایی در فضایی سوررئال نشان میدهد؛ وهم و رؤیایی که جُز از یک آدمِ دیوانهی نابغه برنمیآید.
و حالا میرسیم به کشورِ خودمان، نویسندگانِ خودمان و ادبیاتِ خودمان. بوفِ کور را گفتم که خواندهام. رُمانی که خواننده با خواندنِ آن در وهمِ شخصیتِ اصلیِ داستان قرار میگیرد. توهم و حقیق چنان شدت مییابد که قابلِ تمیز نیست دیگر. خواننده با وهم و خیالِ راوی پیوند میخورد. مدلی دیگر را نیز در آثارِ کاظم تینا شاید بتوان یافت. داستانِ تداخلِ کیفیِ چرخشِ روانِ دایرهها را که خواندم مُدام میانِ وهم و واقعیت در سفر بودم. مُدام با راوی به دنیایِ خیال رفتم، البته به قطعیت نمیتوانم مرزِ سوررئال را برای آن متصور شوم.
رؤیا را در عالمِ واقعیت در قالبِ اوهام تصویر کنید!
سوررئال را بیشتر دوست دارم، تخیلات و تصوراتیست که از پیش از وجودِ انسان، گویی از عالَمِ عدم، به اعماقِ ضمیرِ پنهان، رانده شدهاند و آدمی، جرئتِ بیانِ آنها را نداشته است. به همین دلیل است که میگویند این آرزوها و افکار و اندیشهها در قالبِ خواب و رؤیا، تصورات و اوهام خود را در هنگامِ نیمههوشیاری یا عدمِ وجودِ هوشیاری، به انسان مینمایاند. اما به نظرِ نگارنده، سوررئال برای همه، باید یک ضرورت باشد، برای همه اصلی باشد که ذهنِ خود را از چهارچوبها و قواعد و قوانین، آزاد کنند.
چگونه یک نویسنده میتواند از تمامِ استعداد و ظرفیتِ نویسندگیِ خود بهره گیرد، زمانی که ذهنش هنوز در چهارچوبِ دنیای واقعی محبوس است و خاطرهها، آرزوها و حسرتهایش تنها در عالَمِ خواب مجالی برای ظهور مییابد؟ آندره برتون میگوید که اوهام، چیزهای واقعی میآفرینند و نیروهای محرکی که خود را از طریقِ رؤیاها مینمایانند، ارزشی قطعی خواهند یافت. در حالی که با روشهای منطقیِ عقلی هیچگاه نمیتوان به تمامِ ابعادِ ذهنی احاطه یافت. همهی آدمها خاکستری هستند، افرادی که خود را سفید یا سیاهِ مطلق میپندارند هنوز دریچهی ذهنِ خود را به طورِ کامل به ضمیرِ ناخودآگاهِ خود نگشودهاند و آیا دیگر زمانش فرا نرسیده که تجربهی خارقالعادهی رؤیاها را به عالَمِ واقعیت کشاند؟ آیا دیگر زمانِ آن فرا نرسیده که تجربیاتِ ذهنیِ خود را در منطقهی تاریکِ ذهن، بیرون آورد و در قالبِ داستانی فارغ از هرگونه چهارچوب و قاعده، به تصویر کشید؟!
همین الآن یک قلم و کاغذ بردارید و بیهیچ ترسی، بیهیچ نگرانی از قضاوتِ خواننده، بیهیچ اِبایی از بیانِ رؤیاها، اوهام و کابوسهایتان، جهانِ داستانیِ سوررئالی خلق کنید تا در زُمرهی عجیب و غریبهای دوستداشتنی قرار بگیرید!
منابعِ استفاده شده جهتِ نگارشِ این مطلب:
سید حسینی، رضا (۱۳۸۷)، مکتبهای ادبی، تهران، نگاه
میرصادقی، جمال(۱۳۸۸)، عناصر داستان، تهران، سخن
سالوادور دالی، خالق نقاشی سورئالیسم، پایگاه اینترنتی آفتاب
میرجلالی، یاسمن، رویاهای یک نابغه، پایگاه اینترنتی آفتاب
بونوئلی ها(نوشته های سورئالیستی لوئیس بونوئل)، ترجمه شیرین مقانلو(۱۳۸۵)، نشر چشمه
بونوئل، لوئیس، شمعون صحرا، ترجمه پیام یزدانجو(۱۳۷۷)، تهران، علوم زندگی
سرگذشت سورئالیسم، گفتگو با آندره برتون، ترجمه عبدالله(۱۳۸۱)، نشر نی