برای زاگرس که دیگر میراثی جز خاکستر ندارد
معصومه ابوالحسنی– هوا رو به تاریکی بود. ابر شوم دود، هرلحظه غلیظتر میشد. محیطبان هراسان و بیتاب، نومیدانه به آسمان نگاه کرد. بیشتر از بیست و چهار ساعت گذشته بود و خبری از بالگردهای آبپاش نبود تا آبی بردل آتشین جنگلهای خائیز بپاشد.
“وحشتناک است” این تک جملهای بود که محیطبان مدام تکرار میکرد. تا همین چند روز پیش چه دلخوش و شاداب بود این جنگل. قرار بود بارندگی بهار امسال، نوید بخش تابستانی پُر بار باشد تا آب، فراوان و مراتع سرسبز بمانند. زاگرس مظلوم تنها یک قدم از اردیبهشت فاصله گرفته بود که حالا باید به تماشای رقص آتش در خائیز بنشیند.
این دود اختلاف تعدادی از دامداران منطقه بود که به چشم درختهای کهنسال بلوط میرفت که آتش به جان زندگی کلها و بزها، پلنگها، کبک، کفتار، گرگ، شغالها و مارها زده بود. خیلی زود تودههای آتش در دره بالا آمدند و خود را از دو کیلومتر پایینتر به منطقه حفاظتشده خائیز رساندند.
علفهای خشک و بلند و باد، آتش را از درختی به درخت دیگر به سمت دهدشت بردند و دوباره به سمت علمدار و بهبهان برگشتند. شعلههای آتش آنقدر زیاد بود که هیچکاری از دو محیطبان و سه جنگلبان منطقه برنیامد. مگر میشود بلوط را با دست خاموش کرد؟
شب فرا رسیده بود ولی آسمان غرب با درخشش شومی روشن بود. درختهایی که آتش میگرفتند و یکپارچه شعله ور میشدند. زبانههای عظیمی که دهها متر در میان دود میجهید و به خود میپیچید و سایه متحرک مردها که در پرتو آتش به اینسو و آنسو میدویدند و همچون مردمان نخستین، با شاخ و برگ بر سر آتش میکوبیدند.
نه آتشکوب، نه دمنده، هیچ، هیچ. در این راه صعبالعبور با گرمای جهنمی و کشنده بچهها تا صبح توی سر آتش کوبیده بودند. زانوی یکیشان پیچ خورده بود. محیطبان دیگری از ارتفاع دوازده متری سقوط کرده و معجزه وار روی درختان افتاده بود. آن یکی از صخره پرت شده بود که شکرِ خدا جدی نبود.
باد همچنان زوزه میکشید و بوی سوختگی را در همه جا پخش میکرد. اشک و عرق بر صورت دودهاندودِ محیطبان، ردی انداخته بود. لباسهایش گله به گله پاره و بدنش زخمی بود. با چشمانی نمناک به زمینهای سوخته نگاه کرد.
اینجا و آنجا به جای علف، بستههای سیاهی میدید که سنجابی بود طعمه حریقشده یا پشته بزرگتری که بزی بود از گله جامانده. گلهای که از ترس آتش به کوه زده بود و احتمالا آن بالا طعمه شکارچیان طمع کار شده بود. جنگلهای بلوط و بنه پیش چشمش میسوخت.
از دل درمانده اش مرثیهها بیرون میریختند؛ مرثیه ای برای جنگل، برای بدن جزغالهشده یک جوجهتیغی، برای درخت بلوط کهنسال…
زاگرس سوخت. ایران کباب شد.
کیست که دلش به حال زاگرس، خامی و خائیز بسوزد؟