مصطفی فراغت-سالها پیش که کوچکتر بودم و فرق نگاه کردن و دیدن را به درستی نمیفهمیدم، گهگاه که مسیرم به مترو میافتاد، از پشت شیشه تاکسی قدیمی، چشمم به پدری که پسرش را در میدان هفت تیر(چهارراه هفت تیر فعلی) بغل گرفته بود میافتاد. اما فقط میدیدم، بدون آنکه به سمتشان بروم یا حالشان را بپرسم، بدون آنکه بدانم چه بر آنها گذشته، بدون آنکه بتوانم تجزیه و تحلیل کنم و بدون آنکه حتی تفاوت ها را بشناسم و بدون آنکه… فقط میدیدم.
اما با همه ندانستنهایم از یک چیز مطمئن بودم، با اینکه چهره هیچکدامشان یادم نمانده، اما به عشقی که بینشان بود به خوبی واقفم، به مسئولیت سنگینی که پدر داشت و به همه دلخوشیای که پسر از این جهان داشت و به همه بیتفاوتی خودمان!
و روزها و سال ها گذشت و مثل همیشه که عادت به بودن میکنیم، این بار به نبودنشان عادت کردیم، به جای خالیشان در میدان هفت تیر و به پدر و پسر و رادیویی که دیگر نیست.
اما امروز که خبر ساخت تندیس آنها را شنیدم دوباره این پدر و پسر و میدان هفت تیر برایم زنده شدند، و چه حس توأمانِ خوب و بدی. امیدوارم جای جای کرج و همه شهرها پُر بشود از تندیسهایی که نماد عشق و صبر و همه چیزهای خوب است.
که بدانیم زیر آسمان شهر چه آدم هایی زیسته و چه آدم هایی مثل ما نمی اندیشیدند!
با دیدن تندیس پدر و پسری که امروز دیگر بینمان نیستند، به روزهایی پرتاب میشوم که از پشت شیشه تاکسی به جای دیدن آدمها و درک حال و روزشان، مثل یک آدم بیتفاوت فقط نگاه میکردم.
به خودم قول میدهم که کمتر بیتفاوت باشم، که بیشتر ببینم و قدر پدرهایی را که تمام داراییشان یک پسر و یک رادیو است بیشتر بدانم، حتی قدر میدانهای چهارراه شده شهرم را.