خشونت زیرِ پوستِ لطیفِ شهر
نسترن کیوانپور– جرج دهامل؛ نویسنده و منتقد، دربارهی سینما میگوید که وسیلهای است برای وقتگذرانی بردگان و مخلوقان که مصیبتهایشان آنها را در خود بلعیده است، چشماندازی است که تماشای آن نه نیازی به تمرکز و دقت دارد، نه آمادگی ذهنی و نه هیچگونه آگاهی؛ نه نوری بر قلب کسی میتابد نه امیدی، جز آنکه موجودی عجیب و مسخره به نام «ستاره» در لسآنجلس یا هالیوود ظهور پیدا کند. او معتقد است که هدف بیشتر برنامههای تلویزیونی امروزی را باید تولید دانست که تمام آنها بسیار کوتهنظرانه و با منفیبافی و نوعی سادهلوحی تهیه شدهاند و اساس آنها را عقاید خودکامهی تهیهکننده تشکیل میدهد. گو اینکه این برنامهها ممکن است حتی به ظاهر علیه خودکامگی به نظر آیند.
اگر دیدگاهتان با دیدگاه جرج دهامل یکسان است، باید بگویم به بسیاری از فیلمهای اثرگذار و انتقادی در طول تاریخ سینمای جهان کملطفی کردهاید. فیلمهایی که شاید در خلالِ نمایشِ یک داستان، ستارهای آفریدهاند یا از جلوههای ویژهی هالیوودی هم استفاده کردهاند، اما حرفی برای گفتن داشتهاند؛ دردی در جامعه را روایت کردهاند و پس از دیدنش نه به رویابافی و خیالپردازی دچار شدهایم و نه صرفا ساعاتی خنده و شادی تجربه کردهایم.
فیلم «ورونیکا گوئرین» ساختهی سال ۲۰۰۳ به کارگردانی جوئل شوماخر، از آن دست فیلمهایی است که حداقل برای ما روزنامهنگارها جذاب و دیدنی است؛ فیلمی که بر مبنای داستانی واقعی از زندگی یک روزنامهنگار ایرلندی است که در سال ۱۹۹۰ مشغولِ حرفهی خبرنگاری در نشریهی “Sunday business” شد و در سال ۱۹۹۴ فعالیتش را در حوزهی خبرنگاری جرایم برای همین نشریه ادامه داد و نهایتا توسط مافیای مواد مخدر به قتل رسید.
این فیلم را به نظرم از چند منظر میتوان بررسی کرد که شاید پُررنگترین وجههایش روزنامهنگاری و جامعهشناسی شهری باشد.
صحنههای ابتدای فیلم برای من به عنوان یک زن و به عنوان یک روزنامهنگار جذاب است. صحنهای که مادرِ ورونیکا از کشیش میخواهد که دعا کند گواهینامهی دخترش باطل شود؛ دختری پر شر و شور که عشقِ بودن در بطن جامعه و تهیهی گزارش از دلِ مردم را دارد چرا که معتقد است حقیقت در کوچه و خیابانهای شهر پنهان است. شاید این سکانس به نظر سکانسی بیاهمیت بیاید اما اگر روزنامهنگار یا خبرنگار هستید یا به هر طریقی با رسانه در ارتباط، گمان میکنم تیزبینیِ این دیالوگ را درک خواهید کرد.
حرفهی خبرنگاری در بسیاری از فیلمهای سینمایی به تصویر کشیده شده است که شاید جالبترینها برای من، wag the dog و veronica querin بوده است. فیلمهای بسیار حرفهایتری هم با امتیازهای بالایی از سوی مخاطبان در صدر جدولِ این ژانر وجود دارند مانند همهی مردان رئیس جمهور که بیشک فیلمی فوقالعاده است اما ورونیکا گوئرین به دلیل بسترِ واقعیِ داستان، برخورداری از یک قهرمانِ زن و پرداختنِ متفاوت به موضوعی بسیار جدی همراه با نمایشِ بیتعارف و عریانِ خشونت، از جمله فیلمهای مهمی است که متاسفانه کمتر به آن پرداخته شده است.
خشونت در این فیلم نمودِ بسیار قدرتمندی دارد. در یکی از سکانسهای ابتداییِ فیلم، ورونیکا از ماشین مدلبالایش پیاده میشود. رنگِ قرمزِ خودروی او در یک خیابانِ پایین شهر میانِ رنگهای خاکستری و سردِ محیط به شدت خودنمایی میکند.
زیرِ پایش پُر است از سرنگهای استفاده شده و امتدادِ نگاهش به کودکانِ بسیار خردسالی منتهی میشود که در حالِ بازی کردن با سرنگهای استفاده شده هستند. کودکانی که باید در این سن و سال در حال بازی با عروسک باشند اما سرنوشت برایشان جورِ دیگری رقم خورده است. روی لبهی جدولِ کنار خیابان نشستهاند و منظرهی نازیبا و زنندهی روبهرویشان برایشان چنان طبیعی است که باورش سخت است. تصویری به شدت دردناک و رنجآور از محلاتی در مناطق محرومِ شهرها که خبری از لطافت و معصومیتِ کودکی در آنها نیست.
همانطور که دوربین همراهِ ورونیکا پیش میرود، دختران و پسرانِ بیشتری را میبینیم که اعتیادشان کاملا مشخص است. وقتی پسرکِ پخشکنندهی مواد مخدر را میبینند مثلِ زامبیهایی که به دنبالِ مغزِ انسان هستند، بدونِ کوچکترین احساسی با صورتها کبود و اندامِ استخوانیشان به سمتِ او جذب میشوند.
فقر، اعتیاد، بدبختی و خشونتی که پرده از ظاهرِ لوکس و زیبای شهر برمیدارد. شهر انگار همیشه آنچیزی نیست که سیاستمداران، مدیران و مسئولان تبلیغش را میکنند و رسیدن به لایههای زیرینِ پوستهی زیبا و اغواکنندهی شهر، رسانه است و خبرنگاران و روزنامهنگارانی که به دنبالِ کشفِ حقیقت هستند.
کوچههای تنگ و تاریک، ساختمانهای رها شده و فرسوده، شهری بتُنی با ظاهری نازیبا همان مکان و محیط فیزیکی است که در تعاملی ناخوشایند با آسیبهای اجتماعیِ اهالیاش عجین شده.
در این بخش میخواهم به برخی نظریههای جامعهشناسی در خصوص تاثیر محیط زندگی بر ایجاد بستر جرم و جنایت اشاره کنم که به نظرم در سکانسهایی از فیلم بسیار پررنگ است.
نظریهی همنشینی افتراقی: افراد به این دلیل کجرفتار میشوند که تعداد تماسهای انحرافی آنها بیش از تماسهای غیر انحرافیشان است. یعنی فرد در ارتباط بیشتر با افرادی است که او را به جرم و جنایت تشویق و ترغیب میکنند.
نظریهی اکولوژی شهری: در برخی مناطق شهری که سطح بالای تحرک جمعیت، میزان بالای مهاجرت، ویرانی خانهها و تراکم جمعیت بالاتری وجود دارد، میزان جرم و بزهکاری نیز بیشتر دیده میشود.
نظریهی رهیافت فرصت: فرصت ارتکاب جرم زمانی وجود دارد که امکان عمل مجرمانهی مشخصی از نظر فیزیکی ممکن باشد.
نظریهی فضای قابل دفاع: خصوصیات معماری، طرح فیزیکی و نقشهی ساختمانهای مسکونی بر الگوی روابط بین افراد یک محله و نظارت اجتماعیِ غیر رسمی تاثیر میگذارد.
نظریهی تامس و زنانیسکی: این دو نظریهپرداز معتقدند که بیسازمانی اجتماعی، توانایی محلات شهری را برای تنظیم خودش، مهاجرت درون شهری و امکان شکلگیری آسیبهای اجتماعی از طریق کنترلهای اجتماعی غیر رسمی کاهش میدهد.
به فیلم بازگردیم.
درونمایهی اصلیِ فیلم علاوه بر اعتیاد و کشفِ حقیقت در راستای عمل به رسالت رسانهای و ایستادن در برابرِ مافیای مواد مخدر، به نظرم خشونت است؛ خشونت میانِ مافیای مواد مخدر، خشونت میانِ معتادان و خشونت علیهِ خبرنگارِ زنی که به دنبال ایجاد تغییر در جامعه است.
ساهین، بلوگلو و اونلمیز مقالهای در سال ۲۰۱۰ منتشر کردهاند که در آن به موضوع خشونت به عنوان یکی از جدیترین مشکلات جهان در تاریخ بشر اشاره شده است تا حدی که سالانه حدود ۳/۵ میلیون نفر قربانی خشونت در دنیا برآورد میشود.
به گفتهی کارشناسان و متخصصان، با توجه به نرخ بالای جرم، جنایت و خشونت، اثرات قربانی شدن و در معرض خشونت قرار گرفتن به یک نگرانی ملی در کشورهای مختلف بدل شده است. پژوهشها نشان میدهد که قربانی شدن نه تنها بر سلامت و رشد فرد قربانی، بلکه بر فردی که شاهد خشونت نیز بوده یا دوست صمیمی یا یکی از اعضای خانوادهی او نیز تاثیر بسیار بدی بر جا میگذارد.
بدیهیست کودکانی که در محلات شهریِ محروم با میزان بالای خشونت زندگی میکنند، آیندهای مبهم پیشِ رو دارند. باز هم به یک مقاله از صفارینیا، عماری و بهشتی مقدم در سال ۱۳۹۲ اشاره میکنم که به استناد آن، ۵۰ تا ۹۶ درصد از کودکان شهری، در طول عمر خود شاهد خشونت هستند.
دلیل اینکه ورونیکا در فیلم اینقدر تحت تاثیر تصاویری که در خیابانِ پایین شهر میبیند قرار میگیرد این است که خودش دارای فرزند است و در بحث و جدلهای مداوم با خانوادهاش در خصوص کنار گذاشتنِ این حرفه، این موضوع نمودِ بسیار پُررنگی دارد. تغییر دادنِ آیندهی کودکانی که مثل کودک خود میپنداردشان.
انگیزهی بالای او برای حلِ یک معضل اجتماعی، از او خبرنگاری بسیار شجاع و جسور ساخته است. در بسیاری از سکانسهای فیلم علیرغم تهدیدهای فراوان، ورونیکا واردِ گود میشود و به تحقیق و کشف حقیقت میپردازد.
اما یکی از سکانسهای تاثیرگذارِ فیلم، سکانسِ کتک خوردنِ اوست. پیش از این او یک بار در خانهاش تیر خورده، زخمی شده و پسرش را نیز تهدید کردهاند و بر خلافِ مخالفتهای خانواده و اصرارِ آنها برای رها کردنِ موضوع مافیای مواد مخدر، همچنان به کارش ادامه داده است. تا اینکه جلوی درِ خانهی سرکردهی مافیای مواد مخدر با او روبهرو میشود و از او راجع به داراییاش سوال میکند. مرد چند ثانیه مکث میکند و سپس با تمام قوا به سمت او حملهور میشود و او را کتک میزند.
دیدنِ این صحنه واقعا دردناک است و وجههی دیگری از کارِ روزنامهنگاری و خبرنگاری را به تصویر میکشد. عموما تصویرِ ما از خبرنگاران، زنان و مردانی است که پشتِ میز نشستهاند و در حالِ بالا و پایین کردنِ سایتهای خبری هستند یا در محیطی دوستانه با موسیقیِ ملایم در حالِ نوشتنِ یک گزارش. اما اگر به بطن ماجرا بروید، گاهی خبرنگاری بسیار عمیقتر و خطرناکتر از آنچه به نظر میرسد است.
خشونتِ وحشیانهی مردسالارانه در این سکانس بسیار خودنمایی میکند. خلافکاری که ورونیکا را “زن” مزاحمی میبیند که به زندگیاش سرک کشیده و گمان میکند با نشان دادنِ قدرتِ مردانه به او میتواند او را بترساند و ساکت کند.
ورونیکا شب در آغوش همسرش اشک میریزد و از او میخواهد که کسی این حالتش را هرگز نبیند؛ زنی مصر، قدرتمند و با اراده که نمادِ شجاعت و جسارت برای دستیابی به یک زندگیِ بهتر برای شهروندان شهرش است و دوست ندارد چهرهی این زن با صورت کبود، چشمان ورمکرده و اشکهای سرازیر شده، مخدوش شود.
مخاطبی که تا اینجا همراهِ فیلم است، ممکن است از خود بپرسد که این همه تلاش و سختی ارزش دارد؟ همانطور که من به عنوانِ یک خبرنگار که شاید یک هزارم این استرسها و اضطرابها را تاکنون در حرفهام تجربه نکرده باشم بارها در حین تماشای فیلم از خودم پرسیدم. اما به نظرم پایان فیلم و بهتر است بگویم پایانِ داستان ورونیکا گوئرینِ ایرلندی، پاسخ خوبی به مخاطب میدهد.
ورونیکا در سال ۱۹۹۶ در سن ۳۷ سالگی به ضرب گلوله در ماشینش کشته میشود. مرگی که بیارزش نیست و خشم ملی مردم ایرلند را برمیانگیزد؛ مراسم تشییعی که با حضور گستردهی مردم انجام میشود و در پی آن تحقیقاتی توسط پلیس صورت میگیرد که به دستگیریِ خلافکاران بسیاری میانجامد. مراسم تدفین ورونیکا و اتفاقاتی که پس از مرگ او میافتد و جوایزی که به نام او ثبت میشود نشان از ارزشمندیِ اقدامات او به عنوان یک روزنامهنگار دغدغهمند دارد.
در حال حاضر یک مجسمهی یادبود از او در پارکی در شهر دوبلین است. در سال ۱۹۹۷ نیز طی مراسمی در ویرجینیا، نام او در کنارِ نامِ ۳۸ روزنامهنگار و خبرنگار دیگر که در حین انجام وظیفه کشته شدهاند، در یادبود خبرنگاران آزادی قرار گرفت.
همسرش در این مراسم گفت: «ورونیکا برای آزادیِ نوشتن ایستادگی کرد. او زندگی امروز ایرلند را همانطور که هست نوشت و حقیقت را گفت. ورونیکا به بهای جان خود، دینش را به ایرلند ادا کرد.»
در سال ۲۰۰۰، ورونیکا به عنوان یکی از ۵۰ قهرمان آزادی مطبوعات در جهان طی ۵۰ سال گذشته انتخاب شد.
در سال ۲۰۰۷ نیز بورسیهای با نام او در دانشگاه شهر دوبلین برای خبرنگاران در دسترس قرار گرفت که راههای تحقیق در حوزهی خبرنگاری جرم و جنایت را بیاموزند.
ورونیکا گوئرین نماد زنان خبرنگاری است که علیرغم ناملایمتهایی که در جامعه علیه زنان وجود دارد، برای داشتنِ جامعهای بهتر تلاش میکند؛ سعی میکند از شهری که به ظاهر خوب و امن و زیباست پرده بردارد و حقیقتِ پنهان در زیر پوست شهر را به مردم نشان دهد. امیدوارم نسلِ خبرنگاران و روزنامهنگارانی مثل او که برای نشان دادنِ حقیقت به مردم تلاش میکنند و در این مسیر از جان خود هم میگذرند تمام نشده باشد.
این مطلب پیش از این در ماهنامه فیلمکاو به چاپ رسیده است.