مصطفی فراغت– گویی که زلزله آمده باشد، یا چیزی شبیه به این، و خبری که به سرعت در همه فضاهای حقیقی و مجازی، و در همه دهانها دست به دست میشد. ایران مات و مبهوت و در حالتی شبیه گنگی و سکون قرار داشت. ساعتهایی که به کُندی میگذشت و گوشهایی که منتظر بودند تا دهانی باز شود و همهی دلشورهها را از آویزِ دلمان جدا کند؛ “تکذیب شد” و ای کاش تکذیب میشد.
به قدری شنیدن این خبر در آن جمعهی کذایی عجیب و غیرممکن بود، و به قدری او در باور همهی ما «نیرومند»، «جسور»، «جان سخت» و «خدایی» و به عبارتی «ماورائی» بود که مدام این سوال تکرار میشد؛ “مگه ممکنه؟”
باید بگوییم جمعهی سیاه. روزی که همهمان زمینگیر شدیم. روزی بهتآور و از آن سو دلهرهآور. خبری که هیچ ربطی هم به جنس آدمها و اعتقادشان و دعواهای حزبی و گروهی نداشت، و اشک هایی که سرازیر میشد، از چشمها و صورتهایی که شاید در باور عامه، هیچ اعتقادی هم به هیچچیز و هیچکس نداشتند، اما با شنیدن خبر شهادت سردار دلها؛ حامی یتیمان، همراهِ مستضعفان و مردِ مردها، به پهنای صورت میگریستند گویی یکی از عزیزانشان را در آن سرمای دیماه نود و هشت، از دست داده باشند!
چه کسی تصور میکرد او به این زودیها به جمع یارانش بپیوندد؟ مردی که خالصانه و مجاهدانه برای حفظ تمامیت ارضی کشور به دل دشمن میزد و بدون سر و صدا، پلشتیها و زورگوییها و زورگوها را کنار میزد و به عقب میراند و به سزای عملشان میرساند.
دیماه نود و هشت را باید قاب گرفت و برای همیشه جلوی چشمانمان گذاشت تا یادمان باشد و بماند که ایران اسلامی برای ادامهی مسیر خود چه آدمهایی را از دست داد و چه گوهرهایی را به دل خاک سپرد.
روحش شاد…